-
خیلی زود گذشته!
شنبه 17 تیرماه سال 1391 18:35
چقدر همه چیز زود و باور نکردنی گذشته! نمیخواستم چیزی بنویسم.. از حال و هواش خارج شدم.. اومدم یه سری زدم بعد از دو سال و یه کم نوشته های قبلی رو خوندم.. یه جاهایی حافظه یاری نمیکنه و خیلی چیزارو خوب یادته.. تو نوشته ها تاریخ اتفاقاتی رو دیدم که باورم نمیشد 5 6 سال ازش گذشته! از همه با حال تر پسوردم رو یادم نمیومد و حتی...
-
پراکنده های من!
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 13:16
فکر کنم شنیدن صدای تو و تبریک عید باز آوردم اینجا! مثه دفعه اولی که من و سمیرا رو آوردی. حس میکنم نمیتونم بنویسیم! یه جوریم که انگار تا حالا هیچی ننوشتم ! وبلاگ های قدیمی رو که خوندم اولش کلی متحیر بودم از خوندن حرفای دلشون ... بعد رفتم سراغ خودم با خوندن بعضیاش خاطره دوری نزدیک شد و لبخنده کمرنگی نقش بست ولی بعضی از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 بهمنماه سال 1386 12:48
دلم یکهو انقدر تنگ شد برای اومدن و نوشتن که یه ساعته دنباله دلیلشم!! نمیدونم به خاطر اینه که دلم بدجوری متلاشی شده یا شنیدن فحش های خنده دار تو که دلت به خوندن همین چند صفحه بی ارزش خوشه! شایدم یاد ادمایی که عجیب خوب بودند و شروعشان از اینجا بود.. یا یه دلگرفتگی مزمن. بیخود دلم برای کودکی تنگ تنگ شد؛ احساس کردم همه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 تیرماه سال 1386 16:03
ــ دیگه به یه غذا خوردن خشک و خالی ختم نشد ( البته به قول تو ) به نظرم اونجوریم یه جوره دیگه خوش میگذشت! ..ایندفعه هم خوب بود و خیلی خوب میشد وقتی هی یاد قبل تر ها میفتادم. ــ احساس خاصی نداشتم ..فکر نکنم بد باشه ..یکی دو جمله از روی تعارف و به سختی ردو بدل شد...بازم خوبه!! ــ انگار که دوستت داشته باشم هزارو یک اتفاق...
-
مثل بهار از همه سو می آید !
چهارشنبه 16 خردادماه سال 1386 08:59
خردادی که هیچ وقت دوست داشتنی نبود خاطره انگیز شد! دلم میخواست خاطرات یک سفر دوست داشتنی ثبت میشد ولی نمیدونم چرا نمیتونم ...یه روزایی فقط تبدیل افکارم به گفتار سخت بود ولی حالا تبدیلش به نوشتار سخت تر شده !! یکبار نوشته بودم: ــ احساسی گنگ کنارش آرامش کمی اونطرفتر عذاب وجدان کنارش جای خالی آرامش همه برای ادمی که این...
-
اسپند می آید!
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1385 17:03
تو مهر می ورزی شادی زنده ای یا غمگین... در همه اینها سهمی دارم چون تورا دوست دارم هر کجا که باشم* * انتوان دوسنت اگزوپری
-
انگار دلتنگم !
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1385 07:52
ــ شاید مسخره باشه شاید هم نه ولی دلتنگ شدم شاید خیلی شاید هم کم ولی انگار کم نیست.. ــ برای امدن حال و هوای عید خیلی زود است ... چرا مدام فکر میکنم که قرار است دو ماه سخت و بدی بگذرد؛ نمی دانم .. بهمن و اسفند را دوست دارم .... درس خواندن هم که آنقدرها عذاب آور نیست ... دلیلش پیدا نمیشود و رهایش میکنم.. ــ گفتی "خود...
-
بی تو به سامان نرسم ای سر و سامان همه تو ...
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 19:30
ــ شاید توی یه روز برای من هیچ چیز نتونه به هیجان انگیزی دونه های درشت اولین برف زمستون باشه.. اونم وقتی تو عاشق زمستونی..هیچی نتونه به اندازه موندن درس هایی که دو هفته دیگه باید امتحانشون رو بدی ناراحتت کنه .. هیچی نتونه به اندازه پرسه زدن توی بازار و کوچه های قدیمی تهران و عکاسی از سوژه های ناب و خنده های الکی بهت...
-
اگر دل دلیل است ؛ آورده ایم !!
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1385 08:37
ــ چرا کسی دل را نمی بیند ؟! ــ از صبح شروع میشود.. از دانشگاه ؛ از کلاس ها و بچه ها بعد سینماها و کتابفروشی های انقلاب گرفته تا لباس فروشی های عجیب میدان امام حسین ؛ دانشکده روانشناسی و آموزشگاه رانندگی مهتاب و لبو فروش سر کوچه مان ... همه یک جور عجیبی بودند .. طوری مبهوت میشدم که انگار برای اولین بار بود میدیدمشان...
-
رقصیدم!
یکشنبه 16 مهرماه سال 1385 16:19
ــ رقصم گرفته بود مثل درختکی در باد آن جا کسی نبود غیر از من و خیال و تنهایی رقصم گرفته بود ... پیرانه سر ؛ دیوانه وار تنها؛ تنها؛ تنها؛ تنهــــــــــا رقصیدم * ــ انگار مجبورم وقتی شب تا صبح را در اوج احساس نوشته ام و بعد که ارام شدم به نوشته هایم خندیدم ؛ نقدشان کردم و خودم نظردادم ؛ بیایم واز هیچی بنویسم..هیچی ِ که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1385 13:25
از اَ فتابش میشناسمش .. آفتابی که ا نگار مخصوص پاییز است و تابستان ها در اتاقم نمیفتد ... جان میدهد برای ریحانها ..دوباره می کارم میدانم دوباره سبز میشوند دوباره بلند میشوند و شاید دوباره یکهو پژمرده شوند ... ــ از هوایی که آنقدر بازی در می آورد تا بالاخره گیجم کند و سرمایم دهد تا خیالش راحت شود که صدایی برای داد زدن...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1385 21:22
ــ گرچه به پیشنهادی تصمیم داشتم فقط لحظه های دلتنگیم را ثبت نکنم ولی انگار نمیشود .. یکهو و بی دلیل دلم یک عالمه گرفت.. بی دلیل هم نبود ولی دلیلش معلوم هم نیست.. معلوم که هست ولی کمی بچه گانه !! دلیلش ناشی از افکاری که یک لحظه هم مجالم ندادند ! شاید همه آنهایی که خودت گفتی بود ( چه بد که همه چیز در صدایم موج میزند) .....
-
رو ؛ مرهم لطف باش !
چهارشنبه 15 شهریورماه سال 1385 13:11
ــ دیگه دلم نمیخواد از کسی سوال بپرسم..حتی آدمایی که دائم میپرسن خودشون جواب دادن رو دوست ندارن !! ــ گاهی اوقات تو زندگی پیش میاد که حس های بد بیان سراغ آدم و بعد برن ... نا امیدی ؛ بی هدفی ؛توی دنیای به این بزرگی حس سردرگمی و تنهایی.. حس کنی آنقدر ساده ای که همه آدمای روی زمین میتونن از تو سوء استفاده کنن و بهت دروغ...
-
مورچه!
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1385 02:10
ــ هزارتا خاطره قشنگ توی کوچه های اصفهان ثبت کردی و هزاریک خاطره بد ..فکر کنم همون یکی نذاشت بری و خوشحال از نرفتن من ؛ غافل از اینکه خودم هم نمیدونستم حوصله مهمونی بازی و حرف زدن نیست ! ــ غذایتان را خوب بخورید...مرگ در انتظار است بهترین روش غرق شدن است عذاب وجدان کمتری میگیرم..کاش مامان بود خودش میکشتتون.. ــ بی...
-
سیمین دشت!
یکشنبه 29 مردادماه سال 1385 15:15
ــ یه چَشم به همه اونایی که صبح تا شب سرم غر میزنن.چَشم میرم کتابخونه و جدی درس میخونم. ــ کسلی شروع بزرگی است .کسل شدن یعنی اینکه راه و روش زندگیت غلط است . کسل شدن اتفاق در خور توجهی است.یعنی فهمیدن اینکه باید کاری بکنم ؛یک دگرگونی لازم است* من این شروع بزرگ را نمیخوام با وجود اینکه این جمله هارو همیشه قبول...
-
شاید پوچی !
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 11:01
شاید تو این دو سه روز ۱۰۰ بار نوشتم و بعد پاک کردم.... این آپدیت فقط برای خودمه! برای اینکه بعدا وقتی خوندمش یادم بمونه کلی حرف داشتم که هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم و نباید اینجا بنویسمشون!! نه به خاطر آدم هایی که اینجارو میخونن شاید به خاطر خودم.. گاهی هرچی فکر میکنم نمیفهمم ارزش اون نوشته های دوران دبیرستان که مهم...
-
خستگی..
شنبه 14 مردادماه سال 1385 20:11
ــ خستگی به بدترین نحو ممکن بر تنم ماند.. ــ همیشه از بچگی مادر بزرگم میگفت وقتی اول بقیه را از دل دعا کنی خدا به حرفت گوش میده هم آرزوی اونا برآورده میشه هم آرزوی خودت... این بار هم نه آرزوی بقیه برآورده شد نه آرزوی من... و یک خاطره تلخ دو باره تکرار شد...سختیش برایم مثل بار اول بود..و نمیدانم چرا نتوانستم خدارا شکر...
-
باز زود گذشت !
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1385 20:04
ــ همیشه حرف زدن برایم بهترین راه حل بود ... مشکلاتم را زود تمام میکرد...چه کسی بود فرقی نمیکرد..بحث منطقی کار خودش را میکرد ...دیشب هرچه فکر کردم یادم نیامد که چرا اینبار قبل از آن همه ..... حرف نزدیم... من که اهلش بودم چرا !! باز خوشحالم که آخرش حرف زدیم.. انگار شده بودم پرستوی هفت هشت سالگی ها! پرستویی که مامان...
-
کابوس شیرین!
یکشنبه 14 خردادماه سال 1385 12:48
ــ دو شبی بود که برای راحت خوابیدن با خودم کلنجار میرفتم و خسته تر از قبل بیدار میشدم.. دیشب در خواب جملاتی از ذهنم میگذشت قبلا دیده بودمشان با اینحال غریب بودند ولی مرا یاد چیزی میانداختند و از خواب بیدار میکردند و به فکر وا میداشتندو بعد میرفتند همانجا در همان حافظه طولانی مدت بمانند....حس عجیبی بود...عجیب و کمی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 خردادماه سال 1385 22:43
ــ یکی از برگ های کاکتوسم ناگهان زردمیشود..برایش سه تارمیگذارم گوش کند کمی برایش حرف میزنم ؛ میروم تا کمی آب بیارم وقتی بر میگردم برگ زردی ندارد !! گاهی به این نتیجه میرسم گیاه با شعوری است..از سنش بیشتر میفهمد..تاثیرات مثبت میپذیرد مهربان است و حرف گوش کن..راز دار است و خیلی صفات خوب دیگر دارد که باید یادشان بگیرم!...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 15:47
بعد از سه سال مثل اوایل نوشتنم با فاصله کمی امدم تا بنویسم..این روزها زیاد میایم اینجا انگار که بی اختیار باشد دلیلش را نمیدانم..مثل اینکه پی چیزی میگردم .. ــ سه تاری را گوشه اتاق میبینم که دوستش دارم تارهایش خاک گرفته و من یاد استاد کوچکِ بزرگ ستار میفتم و دلم برای دعوا کردنش ؛ نگاهش؛ صدایش که زیبا نبود ولی خاص بود...
-
کمی دلتنگی و کمی شادی!
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1385 09:24
ـ یکی دو روزی است که فکر میکردم چراهیچ وقت خودت تعریف نمیکنی وهمه چیز را باید پرسید .. و بعد شاید بگویی..اما من..بگذریم..امروز بیشتر در فکر فرو رفتم.خیلی ساده میتواندباشد ..راحت نیستی و یا از گفتن می ترسی..ترس را یا من به وجود اورده ام یا تو الکی ساخته ای ...مهم نیست! ولی من دلم میگیرد..الکترونیک خواندن را رها میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1385 15:24
ــ وقتی mail تو رو خوندم یاد مهتاب ویگن افتادم...شبی که بی جهت آشفته بودم و مهتاب گوش میدادم و ... ــ با مدرسه به اردوی آخر سال رفتم...همه چیز همان شکلی بود..شکل پنج شش سال پیش فقط این بار من معلم بودم نه شاگرد.. ولی باز مثله همون موقع ها شیطنت کردیم...جیغ کشیدم...کف اتوبوس نشستیم و باز سر نهار کثیف کاری راه...
-
دلم میخواست..
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1385 21:08
ــدلم میخواست امروز اینقدر خسته نبودم....انوقت شاید میشد با همه توانم فریاد بزنم.... پــــــــــــــــــــــــــــــس تکلیف اوقاتــــــــــــــــــــــــــــــــی که من دلگرفته ام چیست!!؟؟ ــ چه توی دلم بگویم و چه فریاد بزنم تا همه بشنوند فرق زیادی ندارد.. ــ دلم میخواست جای این نوشتن مسخره صحبت میکردیم و بقیه گوش...
-
یادش به خیر..
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1385 10:03
ــ چهارسال پیش این روزها شاد بودم...بدون هیچ دلهره و نگرانی... ولی الان برای تو کمی نگرانم...و شاید هم نتیجه اش بهتر باشد... ــوقتی نوشته های ت راجع به فرمانها را می خوانم دلم دوباره خواندن و دوباره دیدنشان را میخواهد. ــ سه سال شد که کم و بیش اینجا مینویسم...بین نوشته هایم خیلی فاصله است و خودم هم خیلی...یاد بهار ۸۲...
-
هنوز بهار است!
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 09:05
ــ ابر ..باد و باران و بعد گرمای طاقت فرسا...تکرار شدنی های دوست داشتی در بهار! ــ چه بانمک...هنوز بهار است ولی من از آمدن تابستان دلتنگم ...میخواهم خاطرات تلخش را دور بریزم..ولی هنوز کمیش مانده ... ــ همه دلتنگی؛ نگرانی؛ ناراحتی حتی گاهی هیجان و شادی در اشک جمع میشوند و می روند من گریستم و اکنون خوبـــــــــم ! ــ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 09:46
ــ روزای قبل عید عاشق پرسه زدن تو شلوغی های قشنگ تهرانم...پرسه زدن تو هیجان مردم...پرسه زدن تو هیجان یه شهر...پرسه زدن توهمه خیابونایی که تو اون سال توش یه اتفاق با نمک افتاده باشه! حتی دوباره دیدن مکان هایی که خاطره های تلخ برام توشون حک شده! ــ دیشب... یه عالمه ارزوی خوب داشتم برای همه اونایی که دوستشون دارم.......
-
تولدی دیگر...
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1384 19:37
ــ روز تولدم را به خاطر نمی آورم روز مرگم را فراموش کرده ام و زندگی بهتی است که میان این دو فراموشی از یاد رفته است* در سالروز تولدم خاطرات خوبی ثبت شد...ساده اما شیرین ... کمی هم زردِ آناناسی کوه.....برف گلی افتاب خورده...من ....خورشید...و خیلی چیزهای لذت بخش دیگر ــ امروز خورشید دایم تعقیبم میکرد... احساس بدی بود که...
-
روح لال!!
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 08:24
ــ باد ...باران.....هوای خوب ...باخ....تاریکی و یک کتاب خوب.. ــ لحظاتی بود که حس کردم تابستان دوباره می خواهد تکرار شود...من دیگر نه حوصله اش را دارم و نه توانش !! اعتراف را هم دوست ندارم.. گاهی اوقات هم که سعی میکنم ظرفیتم بالا باشد خسته میشوم... ــ همیشه بعد از عاشورا که میرفتیم مدرسه ؛ ساعت ۶:۱۵ صبح مریم با چشم...
-
تموم شد!
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1384 20:39
ــ امتحان ها تموم شد... همه چیز رو ریختم بهم تا مرتب کنم...و دوباره مرور خاطرات.. یادم رفته بود که اول دبستان تو کلاس گل شقایق بودم...رو جلد دفتر مشقم نوشته بودم.. گل هایی که میدادم کنار دفتر مشقم بکشن تا زشتی خطم کمتر معلوم شه! روش جزوه های درس های پایه که بعدا لازمم میشن! به جای عروسک یه ماشینی که صندوق عقبش فندک...