چقدر همه چیز زود و باور نکردنی گذشته!
نمیخواستم چیزی بنویسم.. از حال و هواش خارج شدم..
اومدم یه سری زدم بعد از دو سال و یه کم نوشته های قبلی رو خوندم.. یه جاهایی حافظه یاری نمیکنه و خیلی چیزارو خوب یادته..
تو نوشته ها تاریخ اتفاقاتی رو دیدم که باورم نمیشد 5 6 سال ازش گذشته!
از همه با حال تر پسوردم رو یادم نمیومد و حتی جواب سوال امنیتی رو!!
اسم صمیمی ترین دوست! در اوج نا امیدی و نا باوری بهش رسیدم!
دنیای بزرگه خیلی کوچیکیه!
کاش تو این 3 سال هم چیزهایی رو ثبت کرده بودم و الان با خوندنش لبخند می زدم.. یادتون بخیر..
فکر کنم شنیدن صدای تو و تبریک عید باز آوردم اینجا!
مثه دفعه اولی که من و سمیرا رو آوردی.
حس میکنم نمیتونم بنویسیم!
یه جوریم که انگار تا حالا هیچی ننوشتم ! وبلاگ های قدیمی رو که خوندم اولش کلی متحیر بودم از خوندن حرفای دلشون ...
بعد رفتم سراغ خودم با خوندن بعضیاش خاطره دوری نزدیک شد و لبخنده کمرنگی نقش بست ولی بعضی از جمله ها انقدر گنگ و دور بود که چیزی رو به یادم نیاورد! شایدم نباید که می اورد .
به خاطره اون لبخنده کمرنگ دلم خواست 87 یه جورایی ثبت شه!
نمیدونم چرا یهو گفتن حرفای ساده دل اینهمه سخت شد ولی حتما تو نقش داشتی. شاید دلم نخواسته آدمی که خوب نمیشناسمش راحت منو بشناسه؛نمیدونم ولی الان ..
با کلی هیجان دیوارم رو رنگ می کردم وخاطره ها رو ریخته بودم دور و برم و خونه تکونی می کردم گل می خریدم و مثه خیلی ها میخواستم متحول شم و منتظره تحویله سال ؛ سالی نو بدون خاکستری های 86 . یا مقلب القلوب را می خواندم و کلی آرزوی خوب داشتم برای همه در 87 و چقدر دعا کردم ..همه چیز روشن بود خوب یا بد چیز هایی که باید اتفاق افتاد و بیشتر خواسته های من ماند ! شاید برای 88 شاید هم هیچ وقت !
و دوباره همه چیز تکرار شد شور آمدن عید سبزه هایی که هی سبز نمیشد سعی برای فراموش کردن همه بدی های 87 دوباره تصمیم گرفتن برای متحول شدن و امید به براورده شدن ارزو های مانده در 88 . و تا هستم تکرار می شود..
گاهی دلم برای قبل ترها تنگ می شود ،برای خل بازی و پارک لاله و بستنی میوه ای ودیدن های مکررمان و دوستی های (صفتش رو نمی دونم!) ولی دروغ نگم زیاد نیست! ازینکه انقدر خوش بودیم خوشحالم ..
راستی تا یادم نرفته! پارسال بیشتر دیدمت و شاید بیشتر شناختمت نمیدونم ..
شدید سر در گمم ولی زیاد دوستت دارم.
تو میدونی فقط نوشتم برای چند سال دیگه خودم ،که با خوندنش یا لبخند میزنم یا هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که چرا و برای کی نوشتم!
واقعا تولده عیده همه مبارک!
دلم یکهو انقدر تنگ شد برای اومدن و نوشتن که یه ساعته دنباله دلیلشم!!
نمیدونم به خاطر اینه که دلم بدجوری متلاشی شده یا شنیدن فحش های خنده دار تو که دلت به
خوندن همین چند صفحه بی ارزش خوشه! شایدم یاد ادمایی که عجیب خوب بودند و شروعشان
از اینجا بود..
یا یه دلگرفتگی مزمن.
بیخود دلم برای کودکی تنگ تنگ شد؛ احساس کردم همه صبرم یکجا تموم شده..
نمیدونم شاید هم تقصیر این بهمن برفیه که هرسال بزرگم میکنه و دور...
ــ دیگه به یه غذا خوردن خشک و خالی ختم نشد ( البته به قول تو ) به نظرم اونجوریم یه جوره
دیگه خوش میگذشت! ..ایندفعه هم خوب بود و خیلی خوب میشد وقتی هی یاد قبل تر ها
میفتادم.
ــ احساس خاصی نداشتم ..فکر نکنم بد باشه ..یکی دو جمله از روی تعارف و به سختی ردو بدل
شد...بازم خوبه!!
ــ انگار که دوستت داشته باشم هزارو یک اتفاق درونم میفتد .............
نمیدونم..