چهار دیواری بی چهار دیواری!!

دیشب حدود ساعتای ۳ اسمونِ خونَمون فقط یه ستاره داشت!! فقط یه دونه!!
حالا اون یکی ماله کی بوده؟؟ چند نفر داشتن سرش دعوا میکردن رو نمیدونم ...ولی شایدم ماله من بوده !!اون ستاره هم تو اسمون به اون بزرگی تنها مونده بود!!حتما دلش هم گرفته بود !!منم کلی باهاش حرف زدم انقدر که جفتمون از تنهایی در اومدیم... فقط من حرف میزدم اونم با نورش تایید میکرد....همینطور که داشتم با هاش حرف میزدم خوابم برد...از خواب که پا شدم رفته بود...حتما کلی صدام کرده دیده پا نمیشم گذاشته رفته!!
دلم یه کویر میخواد انقدر بزرگ که هیچ وقت سر و تهِش رو نبینم....یه اسمون صاف و پر از ستاره بالاش که نور بپاشه روش....تنهایی ساعتا ؛ماهها و شایدم سالها دراز بکشم و سقف نورانی کویرم رو نگا کنم....هر چی حرف دارم به ستاره هاش بزنم ...تو کویر ستاره ها بهت نزدیکترن !!اوناهم وقتی بهم نزدیکتر باشن با هام حرف میزنن.....
اصلا نه !!!یه مزرعه پر از افتابگردون...یه خورشید پر نور که اونجا رو یه مزرعه طلایی کرده باشه و دو تا پا برای دویدن....
شایدم یه دریا....ابیه ابی....با یه خورشیدی که به امیده اینکه فردا طلوع میکنه هر روز غروب میکنه!!
چه میدونم شایدم جنگل یا....
 ولی هر جا هست با چهار تا دیوار ادم رو زندانی نکنه!!
دلم دیگه چهار تا دیوار نمیخواد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد