ــ همیشه حرف زدن برایم بهترین راه حل بود ... مشکلاتم را زود تمام میکرد...چه کسی بود فرقی
نمیکرد..بحث منطقی کار خودش را میکرد ...دیشب هرچه فکر کردم یادم نیامد که چرا اینبار قبل از
آن همه ..... حرف نزدیم... من که اهلش بودم چرا !! باز خوشحالم که آخرش حرف زدیم..
انگار شده بودم پرستوی هفت هشت سالگی ها! پرستویی که مامان میگفت وقتی میفتاد روی
دندنه لجبازی نه تنبیه اثری داشت نه تشویق!!درکودکی ازهمان یک ذره لجبازی هم لذت میبردم..
ولی در آن لجبازی ها اثری از شادی کودکانه نبود...همه اش دیوانگی بود...
خیلی نگذشته و شاید خیلی زود گذشته ولی نشسته ام و به دیوانگی هایم لبخند میزنم اثری از
ناراحتی در من نمانده ..و در تو؛ هم..
ــ باز هم زود گذشت ... چند روز دیگر باید در عروسیت شرکت کنیم... از قول و قرارهایتان سه
سالی میگذرد و انگار هنوز باور نکرده ام ولی برایتان خوشحالم ..بیش از پیش..
دو ماه مانده به کنکوری که اصلا برایمان مهم نبود در نمایشگاه کتاب دربه در سر رسیدی
قرمزبودیم... آن روزها را که فرصت برای تعریف کردن هایمان زیاد بود بیشتر دوست داشتم..
ــ ده قدم که برداری
از زمان خارج میشوی
ده قدم که برداری
از امپراطوری ماه و خورشید بیرون میشوی
تنها ده قدم که برداری نه همهمه صدایی نه تعجبی
ده قدم که برداری دیگر گذشته ای نمی ماند
یا صد قدم یا هزار قدم..
فرقی نمیکند
انتوان دوسنت اگزوپری