ــ روز تولدم را به خاطر نمی آورم
روز مرگم را فراموش کرده ام
و زندگی بهتی است که میان
این دو فراموشی از یاد رفته است*
در سالروز تولدم خاطرات خوبی ثبت شد...ساده اما شیرین ... کمی هم زردِ آناناسی
کوه.....برف گلی افتاب خورده...من ....خورشید...و خیلی چیزهای لذت بخش دیگر
ــ امروز خورشید دایم تعقیبم میکرد... احساس بدی بود که پشت سرم بود ... اون هم
شخصیتی که اینقدر حائز اهمیته!
ــ دلم از همیشه بیشتر برایت سوخت...دل سوختن واژه خوبی نیست برای یک دوست!نمیدانم
چه بگویم بیشتر ناراحتت شدم باز هم نه ...نمیدانم..اشکت خیلی عمیق بود و ازدست من کاری
ساخته نبود مثل همیشه! کمی نگرانتم..
ــ باد ...باران.....هوای خوب ...باخ....تاریکی و یک کتاب خوب..
ــ لحظاتی بود که حس کردم تابستان دوباره می خواهد تکرار شود...من دیگر نه حوصله اش را
دارم و نه توانش!! اعتراف را هم دوست ندارم..
گاهی اوقات هم که سعی میکنم ظرفیتم بالا باشد خسته میشوم...
ــ همیشه بعد از عاشورا که میرفتیم مدرسه ؛ ساعت ۶:۱۵ صبح مریم با چشم های براق سوار
ماشین میشد.. از دیدار مجدد عشقش تو هیات سر کوچه تعریف میکرد ...همسایه سر کوچشون
بود..ظاهرا دورا دور همدیگرو دوست داشتن..ولی فقط سالی چند بار هم صحبت میکردن....
اون موقع فکر میکردم چه عشق پوچی...فکر میکردم چون دبیرستانیم و تقریبا هنوز بچه به نظرم
اینجوری ...فکر میکردم عشق پوچ مربوط به ادمای کم سن و ساله!
ولی حالا فکر میکنم به خاطر سن ادم ها نیست..به خاطر ادم بودنشونه یا شایدم ادم
نبودنشون..
ــ اگه واسه یه لحظه هم که شده حس کنی ارزش خوراکی خوردن ( مثله جوجه کباب خوردن!)
ارزشش بیشتر از بودن با تو هست !! نمیدونم ........
ـــ روح ادمی لال است ؛ صدایی ندارد که فریاد بر اورد باید تحمل کند..تحمل کند.... و باز تحمل کند.
ــ امتحان ها تموم شد...
همه چیز رو ریختم بهم تا مرتب کنم...و دوباره مرور خاطرات..
یادم رفته بود که اول دبستان تو کلاس گل شقایق بودم...رو جلد دفتر مشقم نوشته بودم..
گل هایی که میدادم کنار دفتر مشقم بکشن تا زشتی خطم کمتر معلوم شه!
روش جزوه های درس های پایه که بعدا لازمم میشن!
به جای عروسک یه ماشینی که صندوق عقبش فندک بود عشق همه دوران خردسالی بوده!
برگه های حل تمرین های ترانزیستور رو ماشینم رو گرفته بودن...
عکس های زشت و کارت های خنده دار راهنمایی که همیشه جلوی چشممه!
روشون یه عالمه کارت کلاس زبان و برگه های امتحانی بچه ها!
بادگاری هایی که بچه هاراهنمایی بهم داده بودن..یه دستبند پاره چرمی..کنارش فیلم
نامزدیش!
همشون قشنگن..حیف که اینا همش میان روی قبلی ها رو میگیرن و کم میبینمشون ...دلم
براشون تنگ میشه........هی.............. هِی..................... هِی
ــ چراغ قوه رو انداختم تو چشمم....چقدر روشنه!! چقدر حرف توشه... اگه همه به چشم های
هم توجه داشتن...چقدر حرف زدن ها کمتر میشد..
ــ حس میکنم هیچ وقت به چیزی که حقش داشتنش رو دارم نمیرسم!!
چرا ش رو نمیدونم ولی شاید حقم رو یکم زیاد میبینم...شایدم کاری که باید رو برای به دست
اوردنش نمیکنم...به هر حال خوشم نمیاد اصلا...همه چیز تا اخر عمرم اینجوری باشه
ــ چـــــــــــــــــــــــقدر خوشحالم بابت این دو هفته تعطیــــــــــــــــــلی
و خیلی چیز های دیگر که ........