ـ یکی دو روزی است که فکر میکردم چراهیچ وقت خودت تعریف نمیکنی وهمه چیز را باید پرسید ..
و بعد شاید بگویی..اما من..بگذریم..امروز بیشتر در فکر فرو رفتم.خیلی ساده میتواندباشد ..راحت
نیستی و یا از گفتن می ترسی..ترس را یا من به وجود اورده ام یا تو الکی ساخته ای ...مهم
نیست!
ولی من دلم میگیرد..الکترونیک خواندن را رها میکنم ..می آیم تا این لحظه دلتنگی را ثبت کنم..
ثبت که میشود فکر میکنم چگونه پاکش کنم...و اگر بتوانم پاک کنم حتما با خود خواهم گفت چه
راحت از کنار مسائل مهم رد میشوی..و اگر نتوانم روزها دلتنگ می مانم..
ــ و چقدر سخت است انگونه که با مردم هستی با تو نباشند!
ــجملات اینگونه شروع میشوند: و چقدر زیبا مینویسی..و من انگار که بزرگترین نویسنده جهان این
را به من گفته(که اگر میگفت شاید اینقدر شاد نمیشدم) در پوست خود نمیگنجم و دلم میخواهد
به همه بگویم اما کسی او را نمیشناسد...و شاید تعارفی بیش نبوده است!
شعر های تقویم امسالم از شعرهای پارسال کمی زشت ترند ولی عکس هایش از پارسالی
ها بهتر!!خودش را هم هنوز نمیدانم..ظاهرا کمی بهتر است..و به قول تو سال خنده است!
ــ وقتی mail تو رو خوندم یاد مهتاب ویگن افتادم...شبی که بی جهت آشفته بودم و مهتاب گوش
میدادم و ...
ــ با مدرسه به اردوی آخر سال رفتم...همه چیز همان شکلی بود..شکل پنج شش سال پیش فقط
این بار من معلم بودم نه شاگرد..
ولی باز مثله همون موقع ها شیطنت کردیم...جیغ کشیدم...کف اتوبوس نشستیم و باز
سر نهار کثیف کاری راه انداختیم... فالهای مسخره گرفتیم...ولی این بار در فالم ۷ بچه بود به
جای نه تا..تاب بازی کردیم .... عکس های دلقکی گرفتیم و....فقط مثله اردوی اخر سال سوم
راهنمایی زار زار گریه نکردم!! مثل آن روزها که ارزو میکردم باز در یک کلاس باشیم این بار آرزوکردم
سال دیگر باز معلمتان باشم!
گفتم امتحان دوشنبه رو فراموش نکنید دوستان مهربانم!
ــ کمی میخوانم و بیشتر نمیخوانم...از ترم های پیش کمی بهتر است با وجود اینکه انگیزه خیلی
بیشتر است...ولی باز نزدیکای اخر ترم ...همه درسها کم و بیش مانده..و من باز هم بی استرس!!
یا بهتر است بگویم بی خیال...
ــ راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد...
ـــ و در مورد من شاید هم بر عکس باشد..
ــدلم میخواست امروز اینقدر خسته نبودم....انوقت شاید میشد با همه توانم فریاد بزنم....
پــــــــــــــــــــــــــــــس تکلیف اوقاتــــــــــــــــــــــــــــــــی که من دلگرفته ام چیست!!؟؟
ــ چه توی دلم بگویم و چه فریاد بزنم تا همه بشنوند فرق زیادی ندارد..
ــ دلم میخواست جای این نوشتن مسخره صحبت میکردیم و بقیه گوش میدادند...
بهتر نبود؟
حرف برای گفتن بسیار...نمیدانم گوشی نیست که بشنود یا من فقط ادعای راحت حرف زدن
را دارم!
ــ دلم میخواست ادم هایی که میشناسنم اینجارا نمی خواندند...
هــــــــه ....چه کسی میتواند ادعا کند مرا میشناسد؟!!!
ــ لبهایم شروع به لرزیدن میکنند...یکی از احمقانه ترین حرکات روی زمین.............دلم میخواست
روی زمین نبودم...
بد بختانه دلم نمیخواهد از روی زمین هم تنها برو م!!
ــ راستی شوخی کردم میدانم برایت اهمیت چندانی ندارد ولی من اگر ببینمش حتما تشکر
میکنم...گرچه گاهی اذیتم میکنی!!!!!!!
ــ چهارسال پیش این روزها شاد بودم...بدون هیچ دلهره و نگرانی... ولی الان برای تو کمی
نگرانم...و شاید هم نتیجه اش بهتر باشد...
ــوقتی نوشته هایت راجع به فرمانها را می خوانم دلم دوباره خواندن و دوباره دیدنشان را
میخواهد.
ــ سه سال شد که کم و بیش اینجا مینویسم...بین نوشته هایم خیلی فاصله است و خودم هم
خیلی...یاد بهار ۸۲ زیباست و شاید هم از خودش زیباتر....بهاری سرشار از انرژی و هیجان و خنده
سرشار از دلهره و نگرانی و پر از بچه بازی ...سعی برای اینکه کمی بزرگانه فکر کنیم....کارهایی
که هیچ وقت نکرده بودیم و دیگر هم تکرار نمیشوند...و در همان هیجان ها شور نوشتن ..همه
چیز رانوشتن..هرگاه میخوانمشان خنده ام میگیرد و حتما روزی هم به نوشته های امروزم
میخندم..
ــ قبول دارم که حساس تر شدم ولی خوب میشود...
ــ یکی از نوشته های قبلی است که دوستش دارم...
شکی که انسان را عوض میکند
در المان قصه ای هست که میگوید مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده شک کرد
همسایش ان را دزدیده برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.متوجه شد که همسایش در دزدی
مهارت داردمثل دزد راه میرود ؛مثل دزدا پچ پچ میکند انقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت
نزد قاضی برود و شکایت کند.اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد؛زنش ان را جابه جا کرده
بود.بیرون رفت و دوباره همسایش را زیر نظر گرفت دریافت که او مثل یک ادم شریف راه میرود
؛حرف میزندو رفتار میکند.