کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ؛ تنها ؛ نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خود را گم کرده ام.
میترسم؛ از لحظه بعد؛ واز این پنجرهایی که به روی احساسم گشوده شد.
۱ـ یه داستان تقریبا تکراری ...شاید ماجراها متفاوت باشه ولی اول و اخر همشون یکیه! دو تا ادم تنها..یکی شدنشون..یه دلبستگی..یه وابستگی...یه اینده نگری یه سری فکر عاقلانه یه تصمیم جدی..یه خداحافظی و بازم دوتا ادم تنها..تنهاتر از اول..
یه سوال!!
تنهایی سخت تره یا خداحافظی؟! تنهایی ترسناک تره یا پایان؟!
۲ـ میدونی این که حست رو تقویت میکنی خیلی بده !! حالا حس خوب یا بد فرقی نداره ها..
یه موقع یه دوست داشتن معمولی رو اینقدر تقویت میکنی که فکر میکنی عاشقی ..فکر میکنی بدن اون نمیتونی زندگی کنی ..فکر میکنی زندگیت فقط یه هسته داره اونم فقط اونه!!
فکر میکنی اگه یه روزی نباشه تو هم نیستی...
یه موقع هم یه اتفاق معمولی رو که بهش حس بدی داری ..حست رو بزرگ میکنی ..بهش میرسی..تقویتش میکنی..بعد یهو میبینی یه جوری پیچیده بهت که نمیوتنی از شرش رها بشی ..مواظب خودت باش!
۳ـ میخواستی تواین هفته ای که گذشت خودت رو ادم کنی!!میخواستی حرف نزنی میخواستی به خودت یاد بدی که سکوت هم میشه کرد...میخواستی واسه خودت یاد اوری کنی که واسه چی اومدی..یادت بمونه که هیچ وقت نباید توقعی داشته باشی چون علت بودنت چیزه دیگه ای بوده ...میخواستی سکوت رو تمرین کنی ..یاد بگیری فریاد نزنی..یادت بمونه حوصله نق نق های تو رو نداره!!نشد حرف نزنی ولی بقیه رو که میشه انجام بدی..
۴ـمیگم چرا دیگه به من نمیگی چی شده؟!
فقط چون کاری رو دارم انجام میدم که دوست نداری؟؟!!
یا به من ربطی نداره ؟! به منم نمیگی عیب نداره به یکی دیگه بگو .. ولی بگو ..اینطوری بهتره!
۵ ـ چقدر وقتی کمتر میان اینجا رو میبینن راحت تر میتونم بنویسما!!