امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپدید است
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطرههای الماس است
آنچه از شب بجای میماند
عطر خواب آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانهی من
آه بگذار زین دریچهی باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگانی چه میخواهم
من تو باشم...تو...پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو...بار دیگر تو
آن چه در من نهفته دریائی است
کی توان نهفتنم باشد
باتو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو میخواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکویم به موج دریاها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپدید است
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.
فروغ فرخزاد/اسیر/دوست داشتن
پرستو کاش میشد ادما رو دوست داشته باشی بدون اینکه ازت چیزی بخوان!!
ـ این که میگی یعنی چی؟!
یعنی این که همه محبتت رو نثار ادمایی کنی که دوسشون داری ولی اونا اخرش ازت هیچ توقعی نداشته باشن!!
بازم نمیفهمی؟؟!!
ـ نه !مگه چه توقعی میتونن ازت داشته باشن؟
همه نمیتونن معمولی دوست داشته باشن و محبت کنن!!و این کار ادم رو مجبور میکنه که نه اونی رو که دلت میخواد بگی نه اونی رو که میخوای انجام بدی...نه دیگه میتونی احیانا کمکی به کسی بکنی!!همش یه حالته عذاب وجدان بهت دست میده!!
میفهمی؟؟! اینی که میگم به نظرم جز فاجعه هاست!!
ـ نمیدونم ..شاید دارم میفهمم!!!
هفته پیش که اینو به من گفت نفهمیدم !!!گرچه که اصلا دلم نمیخواد حرفش رو قبول کنم و نمیکنم ...ولی اون حرفایی رو که میزد لمس کرده بود!!یه ذره که فکر کردم دیدم منم لمس کرده بودم ولی نه با اون شکلی که اون میگفت ولی تقریبا به همون معنا!!
تا حالا شده یک دوست رو دوست داشته باشی بعد اون کم کم از زندگیت بره بیرون بعد تو باز دلت براش تنگ بشه؟!! تو این عصرای پاییز هی یادش بیفتی و دلتم بگیره ؛دلت بخواد برگردی عقب شاید بتونی یه کاری کنی که کار به اینجایی که الان رسیده نرسه!!گرچه همون موقع هم همه تلاشت رو کردی و نشد!!شاید اون الان دیگه یادش نباشه تو کی هستی شایدم روزایی مثه دیروز که همش خاطره بوده تو رو یادش میاد!!
کاش من بر میگشتم عقب!!اونوقت شاید بدون هیچ غروری و انتظاری از اون همه چیز رو خودم روبه راه میکردم!!یا کاش ادمایی که الان دوستن و ... اینی که دیر به ذهنه من رسید به موقع به ذهنشون برسه!!
هزار بار تا حالا بیشتر این حرفارو به خودم زدم همش هم تقصیره پاییزه که پر مخاطرست ولی اخرش مثله همین الان به خودم میگم اخه تقصیره تو که نبود!!تو که هیچ کاری نکردی!!اگه هم کردی که همون موقع تو جیحش کردی!!پس اصلا عذاب وجدان نداشته باش..ناراحتم نباش...وقتی تو که هیچی خاطره هاشم براش مهم نباشه پس خودشم ارزش دوستی رو نداشته هیچم ناراحتی نداره!!افتادم تو یه گردشه بی سر وته!! بعد باز از اول!!
بد ترین مسیری که ممکنه یه ادم توش قرار بگیره مسیره دایره ایی!!میری؛میری؛انقدر که فکر میکنی داری میرسی به اخرش درست همون جایی که فکر میکنی اخرشه میبینی اشتباه کردی باز برگشتی سر جای اولت!!
یکی بگه من از دسته خودم چیکار کنم با این مدلای فکر کردنم!! الان که اینارو نوشتم اصلا حالم بد نیستا..ایناییی هم که نوشتم مهمترین دغدغه ذهنم نیست ولی یهو اومد منم نوشتمشون!!
میخوام ه کم زود به زود تر بیام بنویسم!!تا حسه نوشتنم هی نپره!!
پاییز خوبی باشه و خوش بگذره به همگیتون!!
فعلا..