هر چی باشه عشق نیست ولی خوبه!!!!

حالا هی نگم سلام هم اتفاقی نمیفته!!!!!ولی سلام.....
باز بیخوابی اومده سراغ من!!از اون شبایی که تا صبح بیدارم..... حالا اگه میگفتن این کتاب رو بگیر دستت دو کلمه درس بخون هنوز کتابو نگرفته دستم غش میکردم از خواب....اصلا همه بچه ها منو به خوابالویی میشناسن همین امسال عید بود ده بار وقتی شبا داشتیم با گندمزار در س میخوندیم من کتابو میگرفتم جلو صورتم که نبینه خوابم و چرت میزدم انقدر کیف داشت که نگو !!یادمه ۴ سال پیش مو قع امتحان پایان ترم زیست(که ازش متنفرم)فهمیدم همه کتاب نخوندست ...شروع کردم زنگ زدنه به بچه ها که ببینم چقدر خوندن همه داشتن تموم میکردن ؛ تازه در عرض سال هم خونده بودن مثله من تعطیل نبودن...همشون جای من وحشت کرده بودن بهشون گفتم نه بابا چیزی نیست شب رو که ازم نگرفتن!!!!!بیدار میمونم !! یه کم تا ۱۲ ؛۱ خوندم دیدم اه من که هیچی نمیفهمم...یه ذره دیگه هم خوندم یعنی از ۶ فصل ۲ تا و بعد تخت خوابیدم یعنی خوابم برد خیلی راحت صبح مثه کسی که ده دفعه کتابشو خونده پا شدم ..راحتم رفتم سره امتحان به امید معجزه خداوندی....کلی هم تقلب فرمودیم و بعدش شدم ۱۲....۱۲ هم که تو مدرسه ما افتاده محسوب میشد...کلی بعدش به خاطره اون نمره درخشان مورد تشویق همگان قرار گرفتم و اخرشم معلم ریاضیمون اومد واسطه شد که این بچه زیست یاد نمیگیره ازش امتحانم بگیرین فایده نداره مثلا لطمه روحی میخوره تا ولم کردن....
نمیدونم الان ادمایی که میشناسم دارن چی کار میکنن!!!!
هنوز دارن سعی میکنن وصل بشن کنفراس بذاریم؛یا دارن دعوا میکنن؛یا دارن تلفن حرف میزنن؛دارن مخه کسی رو میزنن یا به حرفه کسی گوش میدن؛شایدم هنوز دارن درس میخونن؛یا اینکه سره کار هستن؛شاید هم به اقتضای اینکه الان شبه و باید خوابید خواب باشن و روحشون کلی از اینجا دور باشه.....من که شدیدا بیکارم ولی امیدوارم کس هایی که الان بیدارن خوش باشن و سرگرم.....
در مورده مطلب قبلی هم بگم من که نوشتم "خدا هم گناهکاره ؟"منظورم نبوده این جمله درسته که...این هم از عقاید یه سری از مردمه که تو کتابم رد میشه ولی برام عجیب بود که بنده خدا؛موجودی که با همه عظمتش در برابر خدا هیچ هم حساب نمیشه فکر میکنه خدا گناهکاره!!!! اگه از خدا میخواد که گناهانش رو ببخشه برا اینه که خودشم گناه های خدا رو بخشیده و اینجوری دیگه حسابی با هم ندارن!!!!حالا میدونین اون ادما فکر میکنن گناه خدا چیه؟؟مثلا که چرا بچشون مریض شد؟چرا دزد اومد خونشون؟چرا خدا پولدارشون نکرد؟؟بعد اخره هر سال وای میسن به خدا میگن ما این گناه های تورو بخشیدیم تو هم گناه های مارو ببخش!!!!!جدا که خنده داره!!شایدم گریه دار...اره ادم نباید به بدبختی یه نفره دیگه بخنده!!!!
دیگه هم اینکه اون حسی که گفته بودم خیلی خوبه هر چی که باشه عشق نیست!!!!بعضی ها شدیدا اشتباه گرفتن!!!اخه عاشق دیواره اتاقم بشم؟؟؟عشق کجا بود بابا....یه حسه سبک بودن؛ اینجا نبودن ؛سبک بالی....وقتی راه میرم احساس نمیکنم دارم رو زمین راه میرم!!
میخوای بخندی راحت باشا!!
دیگه هیچی برام مهم نیست!!انگارکه این همه بد بختی که رو سرمه رو نمیبینم!!!سر خوشی و سر مستی درونی!!خیلی عجیبه؟؟نه خیلی هم عجیب نیست!!ولی من گیر کردم بین زمین و اسمون حالا اخرش به کجا برسه نمیدونم...نغمه میگه حس خوب بدنبالش اتفاق خوب داره.حالا تا به چی بگی اتفاق خوب...ولی هنوز منشا ش رو پیدا نکردم....فقط خیلی خوبه....
حالا که اینهمه نوشتم یه چیز دیگه هم میگم بعد میرم....
هیچ وقت فکرشو نمیکردم...یکی از دوستای من؛ یکی از همون بچه های خل مثله خودمون؛از همون بچه شر های مدرسه مهدوی که قیافه مظلوم و گول زنی داشت...ازهمونایی که همیشه عشق رو مسخره میکرد ما هم جمیعا همراهیش میکردیم یه روزی عاشق بشه؛منتظر باشه؛دعا کنه بقیه هم عاشق بشن؛دیگه مسخره نکنه؛دیگه عشق رو درک کنه؛دیگه...من که هنوز درک نمیکنم چی میگه ولی مسخره هم نمیکنم....ولی چون که خودش میگه چیزه عظیمیه و عظمتش ادم رو فرا میگیره چون که خودش میگه لیاقت میخواد حفظ کردنش و داشتنش ؛چو ن که خودش میگه دیگه هیچی براش مهم نیست و خوشبخته....با وجود اینکه نمیفهمم چیه که وجودش رو فرا گرفته...ولی چون سرشارِ از شور و هیجان ومستیه چون که احساس میکنه خوشبخته و واقعا هم خوشبخته چون که میگه داره زندگی میکنه و فهمیده زندگی یعنی چی..چون که منتظره و من تا حالا انتظاری اینطوری پر شور ندیده بودم براش خوشحالم...اونم خیلی...خیلی زیاد....ارزو میکنم تا اخر همینجوری بمونه و میدونم که میمونه!!!
برم ببینم تا صبح چه میشه کرد....






خدا هم گناهکار ه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام
اول میخوام یه چیزی بگم در جوابه شاهرخ که گفته بود من دارم از اینجا دستِ خالی میرم...بعضی وبلاگ ها ورزشی هستن و پر از اطلاعات جدید...یا مثلا تاریخی یا فلسفی یا سیاسی ...اینا همشون با وجود اینکه شاید دارای مطالب اموزنده ایی باشه ولیبا این وجود هر کسی که میره دسته پر بر نمیگرده!!!بستگی به ادمی که رفته اون جا داره....ولی وبلاگه من یه وبلاگ شخصیه شاید یه وقت خنده دار ؛یه وقت سیاسی یه وقت مذهبی....از هر چیزی توش مینویسم؛از زندگی و از روز مرگی خودم...از احساسم از دلگرفتگی هام ...از ادمایی که دوستشون دارم وندارم....از روزای خوب و بدی که تا حالا دیدم ...از تدمای خوب و بدی که تا حلا دیدم ....برای دله خودم و احتمالا ادم هایی که اینجارو دوست دارن...وخوب مطمئنا هر کی وقتی داره کاری رو میکنه سعی میکنه به بهترین شکل انجامش بده...منم از این قاعده مستثنی نیستم و اگه فقطِ فقط یه نفرم باقی مونده باشه که اینجارو بخونه و دوست داشته باشه من باز مینویسم...
بعد اینکه به نظرم اینجا خیلی قشنگ شده...کاره من نیستا؛ من لینکم به سختی میذارم.
جناب عماد خان زحمتش رو کشیدن....گندمزار هم صفحه نظراتش رو درست کرد...خودم که اولش شوکه شدم ؛از خواب پا شدم دیدم وبلاگم عوض شده...ولی باید بهشون بگم خیلی خیلی مرسی...ادم نوشتنش میاد هی..
دیگه...دیگه...دیگه اینکه احساسِ عجیبی دارم...نمیدونم چیه ولی مرموزه...فقط میدونم از این حس های تکراری و هر روزی نیست...جدیده!!نو!!نه منتظر اتفاق خوبیم نه هیچ چیز دیگه...فقط حسه خوبیه و همین بسه برام و خدا رو شکر!!!زندگیم عجیب شده...خیلی عجیب!!و جدا هر چی میگردم اتفاق تازه و جدیدی برا این تغییر یهویی پیدا نمیکنم...شایدم فقط یه حسه قشنگه...خیلی دلم میخواد منشا این حس رو پیدا کنم شایدم موفق شدم...
دیروز کتابه شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئلیو رو خوندم....۶ ماه دارمش ولی تازه خوندمش عجیب بود به نظرم...ادم رو بد جوری در گیر میکنه...مغز ادم از اول تا اخر جای همه شخصیتها فکر میکنه وتصمیم میگیره!!!!جدی اگه یکی بگه از این کتابه خوشش اومده بعدش باید بگه از کدوم یک از نظریه ها!!از اول تقابل نیکی و بدی...این که بالاخره ادم نیک سرشته یا بد سرشت یا هر دو با هم...چطوری افریده شده...این که نیکی پیروز میشه یا بدی...اینکه شیطون درونمون قویتره یا فرشتمون....این که خدا هم گناه کار هست؟؟؟!!!!!! اینکه واقعا خدا عادله!!!!! اینکه اگه اگر نیک باشیم خدا عادل است و ما را به خاطر کارهای بدمان میبخشد و اگر بد باشیم ما پیشاپیش محکومیم و کرده های زشتمان هیچ اهمیتی ندارد!!!!!!!!!!!!!اینا از اول تا ته کتاب هست.... جالب اینه که به نظرم اخرش رو گذاشتن برا خودمون....من که حس نکردم به این سوالا که از اول کتاب مطرح بود اخرش جواب داد...ادم که نا خوداگاه جای همه فکر کرده و تصمیم گرفته خودش هم اخرش باید بگیره موضوع رو...من که هنوز یه کم در گیرم...
یه چیزه با حال خوندم تو این کتابه که بی ربط به زندگی فعلی من نیست....
"نقش یک روح نیکوکار را بازی کردن فقط کار ان هایی است که در زندگی از تصمیم گیری میترسند؛پذیرفتن نیک سرشتی خود همیشه اسانتر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حقوق خودمان است".....
خوب من اولش اصلا نوشتنم نمیومد ولی الان نه...حیف که باید برم...الان یه عالمه مهمون میان اینجا که تصمیم هم دارن فعلا بمونن!!!
تا بعد...

چیزی نمونده بود گیرِ منکراتی ها بیفتم!!!

سلام...
احوال شما؟
با این "احوالِ شما" یهو یاد بچگی هام افتادم که نامه مینوشتم برا داییم که سر باز بود و میگفتم دایی علی جان حال شما خوبه؟؟؟اصلا فرقی نداره چون من خوبم....جالب اینه که یکیشونم پست نشد...تا میومدم پست کنم اون دودر میکرد و میومد میگفت مرخصی تشویقی بهم دادن...بعد شب نشده زنگ میزدن که دایی جان از گرگان فرار فرموده اند و برای این تشویقش کردن!!
حالا اینکه من خوبم و امیدوارم بقیه هم خوب باشن!!
امروز بعد از اینکه رفتیم کلاس ثبت نام کردیم با این گندمزار که برا خودش شده بانک مرض رفتیم دکتر ....دکتره یه کم قاط داشت...عکس دفترچه اش عکسی بود که ماله دبستانش بود و برای همین با چادر بود....بعد یارو یه نگاهی به من کرد گفت خواهرین( از همین جا معلوم شد خنگه!) گفتم :نه گفت: پس دوستِشی...تو این رو اینطوری کردی! احتمالا سه ساله دیگه میبینییه کاری میکنی روسریشم در اره و..بعد در ادامه معاینه بهش گفت ساندویچ اینا زیاد میخوری؟گفت:اره...باز یارو گیر به من که تو ساندویچ خورش کردی....واقعا که خدا شانس بده!!!!
بعد از دکتر سوار تاکسی شدم و عازم  خونه بودم که یهو موبایله زنگ زد ...شماره رو نمیدونستم ماله کیه!گفتم بفرمایید؟گفت سلام ؛خوبی ؟گفتم مرسی شما؟گفت رضام ...ما هم یه دو تا رضا تو فامیلمون داریم گفتم حتما یکی از اونان که انقدر هم ابراز اشنایی کرده...گفتم اِ!!خوب هستی؟اونم که دیگه کلی خوشحال که شناختمش و حال و احوال...بعد گفت چرا تلفن خونتون مسدوده؟ قطعه؟گفتم ببخشید نشناختمتون!!گفت بابا رضام همونی که ۲۰۶ داشت ....گفتم اشتباه گرفتین و قطع کردم...دوباره زنگ زد گفت: لعنتی رضام دیگه حالا من رو نمیشناسی ؛اینهمه سوار ۲۰۶ من شدی به همین زودی یادت رفت!!!!خیلی بی معرفتی!!!گفتم اقا اشتباه گرفتین و دوباره قطع کردم بعد هی زنگ زد و  من دیگه جواب ندادم...تو تاکسی هم که کاملا این مکالمه زیبا پخش شده بود و صدای اقا رضا هم که همه شنیده بودن...دو تا اقا با ریش و پشم فراوان هم که بغل ما نشسته بودن که گویا منکراتی بودن!!!!
یه کارتی در اورد و نشون دادکه اصلا نفهمیدم چی بود...گفت اون اقا رو میشناختین؟گفتم نه...گفت حالا باما که  اومدی معلوم میشه....مثلا عصبانی شدم و داد و بیداد که من با شما هیچ جا نمیام ...اصلا شما یکی رو میخوای مشکلات خودت رو حل کنه....اصلا معلوم نیست کی هستین! میخواین دختره تنهایِ مردم روکجا ببرین و کلی غربتی بازی و دعوا با یارو که ۳ برابر من بود...که همه شهر پر شده ار اراذل و اوباش ولی حال ندارین یه ذره راه برین اونا رو از تو خیابون جمع کنین میشینین راحت تو تاکسی دنباله سوژه میگردین!!بعدم دیدم گویا زیاده روی کردم و دهن یارو باز مونده به راننده تاکسیه گفتم نگه داره و در حالتی که مثلا خیلی بهم برخورده پیاده شدم....انقدر هم تند تند حرف زده بودم و داد زده بودم که یارو وقت نکرده بود جواب بده.....راننده تاکسی هم که احساس با حالیش گل کرده بود و سریع ترمز کرد!!خوشم اومد خیلی ...اخه یکی نبود که بگه اقا رضا حداقل میذاشتی از تاکسی پیاده شیم بعد زنگ بزنی!!!!!
ولی هنوز از این پسره در تعجبم!!!!!
خلاصه منکراتی به ما گیر نداده بود که داد....اینم از امروز ما....بریم فعلا تا بیبنیم چی پیش میاد
تا بعد....

چقدر امروز دیر گذشت!!!

امروز از صبح دلم میخواست برم بیرون ولی جایی رو نداشتم که برم.....کسی رو هم نداشتم که باهاش برم بیرون ......بد شانسی نه خیلی کار هم داشتم از ۶ صبح هم مثه خروس پا شدم .......از صبح نزدیک ۷ ساعت on  بودم جالب اینه که هیچ کس هم نبود تا اخر سر یه دو نفر on شدن ولی خیلی هم طول نکشید....هی دور سره خودم گشتم تا ساعت ۵ دیگه جدا نمیدونستم چه کار کنم....هر چی وبلاگم بود دیده بودم.... پا شدم رفتم بیرون.....
پیاده تا فلکه دوم رفتم بعد که رسیدم ؛دیدم اومدم به درد نخور ترین جایِ ممکنه...برگشتم.... یهو دیدم اِ اینجا که خونه خودمونه....حالا چیکار کنم؟!باز رفتم فلکه دوم نمیدونم چقدر طول کشید یا اصلا چیکار کردم ولی نزدیکِ ۲۰ دفعه رفتم و برگشتم.....از فلکه اول تا فلکه دوم ۸۳۴ قدم بود....اگه نفسم بند نمیومد و قلبم نمیزد بیرون بعدم جلوی هزار تا ادم پخش زمین نمیشدم نمیفهمیدم که ۱:۳۰ گذشته و بهتره برگردم......
تو راه من که کاملا تو حالِ خودم بودم بعد یه چند نفری که یه بند میخندیدن بهم گفتن :گوساله
من بی هیچ احساسی نگاهشون کردم بر خلاف همیشه هم جواب ندادم بعد یکیشون گفت:
گویا خودش میدونست گوسالست؛ جدید نبود براش......بعد هِر هِر خندیدن......از ته دل میخندیدن!!کم کم صداشون محو شد!!!ولی انقدر دلم برا مسخره بازی و الکی خندیدن تنگ شده بود که هیچی بهشون نگفتم فکر کردم حداقل اینا که میتونن؛ بخندن.......البته هیچ با مسخره کردن ادما وخندیدن بهشون موافق نیستما اگه هم یه روزِ دیگه بود بد بختشون میکردم..... ولی اون موقع اگه دوستام بودن یا میشناختمشون احتمالا خودم پا به پا شون میومدم...
کلی راه رفتم ؛کلی ادمه خوشحال تر از خودم دیدم کلی ادم ناراحت تر ازخودم....یه عالمه ادم که خیلی هاشون لبخند رو لباشون بود ولی هزار تا لبخند متفاوت!!!!!!!!هر لبخند یه معنی جدا داشت.....
دیشب وقتی داشتم از تنهایی دق میکردم بعد کلی وقت یکی از بچه هایی که از راهنمایی دوست بودیم الانم  ایرانم نیست on شد.....هیچ وقت از بودنش انقدر خوشحال نشده بودم اصلا درک نمیکرد که من تمام روز رو با بچه ها بیرون بودم بعد دلم هم گرفته....چون اون الان ارزو داره که یه روز همه با هم میرفتیم سینما بعدم الافی....ولی خوب هر چیزی ؛برای هرکس؛ توی هر جا بسته به شرایط یه معنی مخصوصی داره....اونم از این که ایران نیست دلش میگیره...اخرش انقدر خندیدیم که دو تامون مردیم ولی بعد که رفت باز .....
تا صبح داشتم فکر میکردم همونی که خودش یهو این همه درد داده خودش یه واسطه هم فرستاد که درستش کنه....که خدا میدونه اگه نبود من الان کجا بودم....اون که اینجا رو نمیخونه ولی من بهش میگم مرسی...
میگم یه موقع فکر نکنین من نا امیدم یا شکایتی دارم یا نا شکرم......هیچ کدوم ...که همینی هم که دارم هیچ حقی بهش ندارم و همش لطف خداست....روزی هزار بارم به خاطر هر کدوم میگم خدارو شکر .....یه عالمه دوست دارم که حالا خوب یا بد همشون رو دوست دارم ..خونواده ای که گرچه تا جایی که میتونن اذیتم میکنن ولی باز هم برام با ارزشن....و یه عالمه چیزه دیگه.....فقط احساسات بیخودی دارم.....که امیدوارم خیلی زود خودشون من رو ول کنن برن!!!خودم هم نمیدونم چی هستن! وگر نه میفرستادمشون دنباله نخود سیاه.....شایدم میدونم..
از الانم عزا گرفتم که  از امشب تا صبح و بعد از فردا صبح تا شب هم اگه مثه این ۲۴ ساعتی که گذشته باشه .....نه!!!! هیچ دو روز هیچ ادمی یه جور نمیشه ولی سعی کنم دیگه بهتر نشد بدتر نشه!!!!
برم هم بد نیست فقط قبلش میگم کسی ادامه این شعر مولانا رو میدونه؟؟
مرغِ باغِ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو ؛سه روزی قفسی ساخته اند بهرِ تنم
تا دفعه بعد.....