ــ چرا کسی دل را نمی بیند ؟!
ــ از صبح شروع میشود.. از دانشگاه ؛ از کلاس ها و بچه ها بعد سینماها و کتابفروشی های
انقلاب گرفته تا لباس فروشی های عجیب میدان امام حسین ؛ دانشکده روانشناسی و
آموزشگاه رانندگی مهتاب و لبو فروش سر کوچه مان ... همه یک جور عجیبی بودند .. طوری
مبهوت میشدم که انگار برای اولین بار بود میدیدمشان ..نمیدانم شاید هم برای آخرین بار..
ــ تقاطع را دیدم.. تنها.. دوستش داشتم.. دو صحنه؛ خوب مقایسه میشوند و دلم برای نسلمان
میسوزد ..سوختن که نه ... دلم برای خودم میگیرد !!
و بالاخره حسابمان صاف میشود ..
ــ احساس تنهایی غریبی میکنم .. آرامم بی انکه پای آرامش در میان باشد و عجیب آنکه چند
وقتی است که حوصله دلقک بازی نیست گرچه ناخواسته دیوانه بازی در میآورم و میخندیم ..
دلم یک عالمه سکوت میخواهد ..