احساس میکنم روح و
احساس من برای پذیرفتن اینهمه ماجرا قدری کوچک بود...کمی پژمرده
شد...ولی در این یک ماه و نیم کم کم اندازه یک سال بزرگ شد! و در
یک روز به اندازه یک سال
دیگر ! الان دو سال بزرگتر است ... همه حرفهای من را میفهمد ...درد و دلهایم را ؛ احساسم را
راناراحتیم و حتی شادی پنهانم را.. بزرگتر شده چون حس میکنم همه حسهای مثبت درونش
رشد کرده!حالا توانست از همه خواسته های خودش بگذرد !!(بدون ناراحتی) همه !حتی آن
یکی که برایش سخت بود !! و این یک نقطه
روشن است! من از این خوشحالم!
۲ سال بزرگتر شوی بدون اینکه تولدت شده باشد!!
حادثه ها برایمان تولد میسازند...تولد ؛ نه! شاید هم
تحول؛ شاید هم با هم همراهند!
گاه
کسانی که فکرش رو هم نمیکنند روح هایی کوچک دارند! شاید کوچکتر از من نباشد ولی
کوچک است!
حالا که روحم بزرگ شده و حرفم را بهتر میفهمد هدفم را برایش
پر رنگ تر کرده ام تا یادش نرود
( تو هم این کار رو بکن)
ـــ اگر بخواهی ناراحت باشی خیلی کارهای بی معنی میتوان کرد!( با خودم هستم!)
عذاب وجدان گرفت!!!یا نه متنفر شد! نه صفحه مانیتور رو داغون کرد و شاید وبلاگش را واگذار
کرد...دیگر مسافرت نرفت یا رفت ولی...
چرا باید ناراحت بود ؟؟ چرا کمی
واقع گرا نبود..
ــ رو تختی ام را برعکس پهن کرده ام!
زرد است !
کیف پولم زرد است! گلهای رز خشک شده
ام زردند الان همه اتاقم
زرد است !
زرد را دوست دارم ! یاد
عشق میفتم...یاد
پاییز دو سال پیش....یاد همه چیز خوب در این ۲۱
(یا ۲۲نمیدانم) سال زندگی!!
اگر هم موقع نوشتن
گریه ام گرفت از ناراحتی نبود ..نمیدانم از چه بود ... شاید برای یک تحول!
و .........
کاش کلمات اینقدر حقیر و تکراری نبودند در برابر
همه احساس من!