کابوس شیرین!

 

ــ دو شبی بود که برای راحت خوابیدن با خودم کلنجار میرفتم و خسته تر از قبل بیدار میشدم..

دیشب در خواب جملاتی از ذهنم میگذشت قبلا دیده بودمشان با اینحال غریب بودند ولی مرا یاد

 چیزی میانداختند و از خواب بیدار میکردند و به فکر وا میداشتندو بعد میرفتند همانجا در همان

حافظه طولانی مدت بمانند....حس عجیبی بود...عجیب و کمی ترسناک..

ــ اوایل تابستان در قطب شمال؛ هوا مانند غروب مه آلودی روشن است این شبها را

شبهای روشن میگویند!

ویادشبهای روشن افتادم که چقدر دوستش داشتم و تو که فکرش رانمیکردی فیلم خوبی باشد

 یک فیلم خوب به من بدهکار شدی و بعد از نفس عمیق  هی دیدیمش!

کتابی* را هدیه گرفتم که اولش نوشته بودی وقتی حواست نیست زیباترینی وقتی حواست

 هست.. و بعد موسیقی فیلمش را خریدم و ..(دیشب شعرهای کتاب را دوباره خواندم)

* در سرزمین تو چنان عاشق اند که

گرسنگی را فراموش میکنند

در شهر من چنان گرسنه

که عشق را!

ــ همزبانی نیست تا برگویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بیگمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه ازار خویش

یاد نوشته ای افتادم از یک چهارشنبه سوری ..قاشق زنی..یک عالمه اسم  ....... هیچ یک را

نمیشناختم یاد هیجان و شادیی که در نوشته حس کردم ؛ و لجم میگرفت که نمیفهمم!

ــ باد ابرها را کشید

تکه؛ تکه؛ تکه

برد ان بالا و

آسمان آنها را اویخت

شر شر باران بهاری و هیجان بی پایانی که در حیاط شما داشتیم..حتی ترس از گربه را فراموش

کرده بودم ..توعاشق بودی و بی پروا ولی نمیدانم آن موقع سال ما از  چه شاد بودیم از اینکه باران

میتواند مغزهایمان را سوراخ کند و سرما مان بدهد که تا یک ماه صدای من در نیاید بعد هی به زور

 به توصیه مادرت به من جوش شیرین بدهی.. و انگار همان باران بود که مرا دیوانه کرد..وگرنه یادم

میاید قبل ترها  کمتر دیوانه بودم... کمتر اب البالو میخوردم...از خانه تان زنگ زدم به شهری و ۴۵

دقیقه حرف زدم ولی یادم نمیاید چه گفتیم! و بعد به خیال خودم شدم درگیر همفکری با تو و کمی

هم فضولی ... و چقدر بعدترها ناراحت شدم که تو به جای آن همه همفکری که من با تو کردم مرا

سرزنش کردی و بعد نگران شدم که نکند دوستی را از دست بدهم برای دوستی دیگر وبعدناراحتی

 خودش رفت و هیچ کدام هم نرفتید ...و هیچ چیز انطور که من فکر میکردم نشد وهمه چیز

همانطور شد که من فکر میکردم ..

من که آن روزها عاشق این بودم زندگی سه چهار سال دیگه خودمون رو تصور کنم در هیچ حالتی

به جایی که الان هستم نمیرسیدم!  ناراحت نیستم که تصوراتم تحقق نیافته...کمی گنگم و کمی

شاد..شش صبح است و یک ساعت برای خوابیدن تا درس خواندنم فاصله است! انگار که آرام

شده باشم یک ساعت راحت میخوابم و شاد بیدار میشوم!

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
چشم تو چشم دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:54 ب.ظ http://eye2eye.blogsky.com

البته منم جای تو بودم لجم می گرفت که نوشته های خودم رو نفهمم ! D:
تازشم تو از کجا می دونی من سر نمیزنم ... برو ببین من برای کسی کامنت گذاشتم اصن ؟!

هامون سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:19 ق.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

جشنواره ئ فجر...برای «سعید عقیقی» بخاطر این فیلمنامه ی زیبا٬ هوار می کشم. دسته گلش را به بالکن سینما صحرا پرتاب مبکند...(و آن گلها٬امروز خشک خشکند.)
...............................
نوشته ات٬دلی ست. دل ما را بی نصیب نگذاشت.

گندمین سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:21 ب.ظ http://gandomin.com

... چقدر حافظهء من خراب شده ... فراموش کرده بودم تلفن ۴۵ دقیقه ای رو ... و چهارشنبه سوری ! که کمی در مرجع ضمیر نوشته اش شک دارم!
سه چهار سال دیگرمان ...من به جز دانشگاه! شانس خوبی داشتم ...
سیبیلم! گربهء خوب من ...
شکلات گلاسهء هزارو دویست تومنیهء صادقیه ... کرایهء تاکسی کمتر بود اون روزها
نمایشگاه غذا ... بین آنهمه چیز خوب من و تو فقط سیب زمینی خوردیم!
اه این نغمه چرا نمی نویسد؟!

مریم چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:53 ب.ظ

متاسفانه نمیتونم نظر بدم. خیلی خصوصیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد