از اَ فتابش میشناسمش .. آفتابی که ا نگار مخصوص پاییز است و تابستان ها در اتاقم نمیفتد ...
جان میدهد برای ریحانها ..دوباره می کارم میدانم دوباره سبز میشوند دوباره بلند میشوند و شاید
دوباره یکهو پژمرده شوند ...
ــ از هوایی که آنقدر بازی در می آورد تا بالاخره گیجم کند و سرمایم دهد تا خیالش راحت شود که
صدایی برای داد زدن سر بچه ها و خبری از معلم پر حرفشان نیست !
ــ از غروبی که بی نهایت دلگیر است و شب هایی که زود میآیند و یک بهانه به بهانه های درس
نخواندنم اضافه میکند ..
ــ فرای انگار ؛ نیایش .. دلم میخواهدشان و یادم میفتد باز پاییز آمده !
ــ مهر بود که برای اولین بار مستجاب شدن دعایم را با تمام و جودم حس کردم !
پایم را که زمین میگذارم حس می کنم زمین سر جایش نیست ! نمیتونم محکم راه برم ..
نمیدو نم کجا راه میرم و هر لحظه ای که میگذره سر در گم ترم !
خنده دار است انقدر نمیدانم چه میخواهم که از دعا کردن می ترسم !! مثل تو که از نیت کردن
برای فالت میترسی !!
اینجا پاییز جهنم است ... داشتم فکر می کردم «چه بهتر که نیامدید »
کاش خیابان ها درخت چناری داشت ... که برگشان روی زمین بریزد و زیر پا خش خش کند
هراسهای بیهوده
تا بوده همین بوده
دلت شاد
سلام؛
وبلاگ خیلی قشنگی داری.
واقعا از مطالبت استفاده کردم.
حاضری باهم دیگه تبادل لینک داشته باشیم؟
من منتظر حضورت هستم.
باز هم اگه فرصت کنم بهت سر می زنم.
موفق و پیروز باشی
همیشه همین طور بود ..
تو .. خوشحال از آمدن پاییز و من ..دلگیر از رفتن تابستان
البته امسال برای من کمتر
معاشقه با این پاییز تب آلود هم برای من.......
چطوری دوست خوبم و البته دوست قدیمیم!!!