ــ چرا کسی دل را نمی بیند ؟!
ــ از صبح شروع میشود.. از دانشگاه ؛ از کلاس ها و بچه ها بعد سینماها و کتابفروشی های
انقلاب گرفته تا لباس فروشی های عجیب میدان امام حسین ؛ دانشکده روانشناسی و
آموزشگاه رانندگی مهتاب و لبو فروش سر کوچه مان ... همه یک جور عجیبی بودند .. طوری
مبهوت میشدم که انگار برای اولین بار بود میدیدمشان ..نمیدانم شاید هم برای آخرین بار..
ــ تقاطع را دیدم.. تنها.. دوستش داشتم.. دو صحنه؛ خوب مقایسه میشوند و دلم برای نسلمان
میسوزد ..سوختن که نه ... دلم برای خودم میگیرد !!
و بالاخره حسابمان صاف میشود ..
ــ احساس تنهایی غریبی میکنم .. آرامم بی انکه پای آرامش در میان باشد و عجیب آنکه چند
وقتی است که حوصله دلقک بازی نیست گرچه ناخواسته دیوانه بازی در میآورم و میخندیم ..
دلم یک عالمه سکوت میخواهد ..
ــ رقصم گرفته بود
مثل درختکی در باد
آن جا کسی نبود غیر از من و خیال و تنهایی
رقصم گرفته بود ...
پیرانه سر ؛ دیوانه وار
تنها؛ تنها؛ تنها؛ تنهــــــــــا رقصیدم *
ــ انگار مجبورم وقتی شب تا صبح را در اوج احساس نوشته ام و بعد که ارام شدم به نوشته
هایم خندیدم ؛ نقدشان کردم و خودم نظردادم ؛ بیایم واز هیچی بنویسم..هیچی ِ که پر است و
دنیایِ بزرگی است برای من ... و من که هیچ وقت خسیس نبوده ام این بار دلم نمیخواد کسی
را شریک ذره ای از احساسم کنم ...
در گردش خویش اگر مرا دست بُدی
خود را برهاندمی ز ســــــــرگر دانی
* ابراهیم منصفی
از اَ فتابش میشناسمش .. آفتابی که ا نگار مخصوص پاییز است و تابستان ها در اتاقم نمیفتد ...
جان میدهد برای ریحانها ..دوباره می کارم میدانم دوباره سبز میشوند دوباره بلند میشوند و شاید
دوباره یکهو پژمرده شوند ...
ــ از هوایی که آنقدر بازی در می آورد تا بالاخره گیجم کند و سرمایم دهد تا خیالش راحت شود که
صدایی برای داد زدن سر بچه ها و خبری از معلم پر حرفشان نیست !
ــ از غروبی که بی نهایت دلگیر است و شب هایی که زود میآیند و یک بهانه به بهانه های درس
نخواندنم اضافه میکند ..
ــ فرای انگار ؛ نیایش .. دلم میخواهدشان و یادم میفتد باز پاییز آمده !
ــ مهر بود که برای اولین بار مستجاب شدن دعایم را با تمام و جودم حس کردم !
پایم را که زمین میگذارم حس می کنم زمین سر جایش نیست ! نمیتونم محکم راه برم ..
نمیدو نم کجا راه میرم و هر لحظه ای که میگذره سر در گم ترم !
خنده دار است انقدر نمیدانم چه میخواهم که از دعا کردن می ترسم !! مثل تو که از نیت کردن
برای فالت میترسی !!
ــ گرچه به پیشنهادی تصمیم داشتم فقط لحظه های دلتنگیم را ثبت نکنم ولی انگار نمیشود ..
یکهو و بی دلیل دلم یک عالمه گرفت.. بی دلیل هم نبود ولی دلیلش معلوم هم نیست.. معلوم
که هست ولی کمی بچه گانه !! دلیلش ناشی از افکاری که یک لحظه هم مجالم ندادند ! شاید
همه آنهایی که خودت گفتی بود ( چه بد که همه چیز در صدایم موج میزند) .. دلیلش شاید
نشات میگیرد از حس مزاحمت ؛ آن هم مزاحمتی از بدترین نوعش بی آنکه بخواهی؛ کاملا بی
اراده از انسانی که مدعی اختیار است !
شاید ترس از تکرار بخش کوچکی ازگذشته و شاید نگرانی برای یک دوستِ خوب ...
ــ از شنیدن صدایت شاد شدم و از ناراحتی هایت ناراحت گرچه که فرق زیادی نداشتیم !
به قول تو مشکلات من و تو همه از فکر کردن زیاد سرچشمه میگیرد که بعد اینهمه سال تو در
جایی دور بعد از دو سال شاکی از فکر کردن هایت و من اینجا گاهی آرزو میکنم مغزم از کار میفتاد
و تحلیل هایش را متوقف میکرد تا شاید نفسی آسوده می آمد و میرفت ..
ــ می دانم دلم برایت تنگ میشود .. چند وقتی هست که تنگ شده ولی زیاد به روی خودش نمی
آورد .. دلم برای تمیز و رنگی جزوه نوشتنم ؛ برای تنفرت از ریاضی ؛ برای دختر خسته ای که
گاهی اخر روز خودش هم از ریاضی متنفر میشد ؛ برای امتحان الکی که گرفتم ؛ برای ترست از
معلمت ؛ برای برنامه ریزی های تکراریم ؛ برای تیک های قرمزت .. برای سوء تفاهم ابلهانه مان و
برای همه اتفاقات خوب تنگ میشود .. خیــــــــــلی تنگ .. و در اوج تنگیش آرزو میکند مو فق
باشی..
پ.ن : امروز برای اولین بار حس کردم تبدیل افکار به نوشتار گاهی راحت تر از تبدیلشان به گفتار
است !