هیچی و همه چی!

۱ـ متن قبلی که به نظرم یکی از شاهکارای فروغ هست رو [...] نوشته بود..همه هم که فهمیدن کار من نیست انقدر نوشته هام تابلوه!! تشکرات فراوان..
۲ـ هستم و نیستم و نمیدونم کجام ولی میدونم که نمیتونم بیام بنویسم و دیر به دیرم میام وبلاگاتون ولی میام..دلم برا بعضی وبلاگ ها خیلی تنگ شده بود ولی کاریش نمیشه کرد ..گویا همینه که هست!!
۳ـقرار سوم هم برگزار شد..مونده بود من بگم!! یه کم حالمون گرفته شد ولی بازم خوب بود دیدن دوباره بچه ها خالی از لطف نبود!!!! جالبه که افکار و دلتگی ها و غصه های این ادما رو میدونی(البته تا حدودی) بعد میای میبینی همشون دارن میخندن و میخوان که همون چند ساعت رو خوش باشن!!امیدوارم تو قراره بعدی خبری از این انجمنی ها نباشه که این همه حرف زدن اخرم نفهمیدم چی میخوان!!!! دیدن دوباره و یه باره بعضی ها خوب بود!!
۴ـ نغمه بود که دیدن صدبارش هم لطفی نداره!!کلی ناز کرد تا بالاخره اومد!!
سامان که دارم سعی میکنم با خوندن وبلاگش اطلاعاتم رو به برم بالا!!
 چشم تو چشم که میگفت من رو نمیتونه ببینه دلیلشم باید از خودش پرسید!!!
غروب که تا اومد جای صدر رو بگیره یه کم حرف بزنه گفتن بسه ؛تمومش کنید 
شب؛سکوت ؛کویر که هر چی فکر کرد یادش نیومد چرا لینک من رو گذاشته بوده!! از دیدن هم نام خودم یاس سفید بسیار هیجانی شدم!!رنگین کمان و کوچ ماه و صنم و سه تا دوست و صدرو ابر خاکستری هم از بچه هایی بودن که همیشه میخونمشون!!همیره هم بود که وبلاگش رو تازگی ها خوندم!! بقیه رو هم نشناختم یا شناختم یادم نیست یا چی نمیدونم!!
۵ ـمن فکر میکنم هر جا لازم باشه سکوت کنم اینجا لازم نیست خانوم باشم و غرغر نکنم!! برا همین بگم که:
حالم خیلی بده!!دارم خفه میشم!!اکسیژن نیست..نمیشه نفس کشید...شاید برای تنفس هم باید بهایی پرداخت!!چه مسخره!!شایدم باید اجازه گرفت.. اهای !!اجازه هست؟!!!! نمیشه حرف زد..یا نمیشه با اونی که میخوای حرف بزنی ..یا اونی که میخوای حرف نمیزنه!! باید تنها بود...باید الکی خندید!!!باید نقش بازی کرد..باید در جواب خوبی؟ گفت: مرسی...شایدم نباید!! اصلا بایدی وجود نداره که... ولی حالا که اینجوری شده!! من چون کافی نتم نتونستم لینک همه بچه ها رو بذارم !! در ضمن تو قرار جای خیلی ها خالی بود.. من برای یکی از دوستای خیلی خوبم خیلی نگرانم کاش الان خوب باشه!!
تا بعد

دوست داشتن

امشب از آسمان دیده‌ی تو
روی شعرم ستاره می‌بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه‌هایم جرقه می‌کارد

شعر دیوانه‌ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش‌ها
پیکرش را دوباره می‌سوزد

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپدید است
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره‌های الماس است
آنچه از شب بجای می‌ماند
عطر خواب آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه‌ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه‌ی من

آه بگذار زین دریچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگانی چه می‌خواهم
من تو باشم...تو...پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو...بار دیگر تو

آن چه در من نهفته دریائی است
کی توان نهفتنم باشد
باتو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می‌خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکویم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپدید است
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست.

فروغ فرخزاد/اسیر/دوست داشتن

مسیر دایره ای!!

پرستو کاش میشد ادما رو دوست داشته باشی بدون اینکه ازت چیزی بخوان!!
ـ این که میگی یعنی چی؟!
یعنی این که همه محبتت رو نثار ادمایی کنی که دوسشون داری ولی اونا اخرش ازت هیچ توقعی نداشته باشن!!
بازم نمیفهمی؟؟!!
ـ نه !مگه چه توقعی میتونن ازت داشته باشن؟
همه نمیتونن معمولی دوست داشته باشن و محبت کنن!!و این کار ادم رو مجبور میکنه که نه اونی رو که دلت میخواد بگی نه اونی رو که میخوای انجام بدی...نه دیگه میتونی احیانا کمکی به کسی بکنی!!همش یه حالته عذاب وجدان بهت دست میده!!
میفهمی؟؟! اینی که میگم به نظرم جز فاجعه هاست!!
ـ نمیدونم ..شاید دارم میفهمم!!!
هفته پیش که اینو به من گفت نفهمیدم !!!گرچه که اصلا دلم نمیخواد حرفش رو قبول کنم و نمیکنم ...ولی اون حرفایی رو که میزد لمس کرده بود!!یه ذره که فکر کردم دیدم منم لمس کرده بودم ولی نه با اون شکلی که اون میگفت ولی تقریبا به همون معنا!!
تا حالا شده یک دوست رو دوست داشته باشی بعد اون کم کم از زندگیت بره بیرون بعد تو باز دلت براش تنگ بشه؟!! تو این عصرای پاییز هی یادش بیفتی و دلتم بگیره ؛دلت بخواد برگردی عقب شاید بتونی یه کاری کنی که کار به اینجایی که الان رسیده نرسه!!گرچه همون موقع هم همه تلاشت رو کردی و نشد!!شاید اون الان دیگه یادش نباشه تو کی هستی شایدم روزایی مثه دیروز که همش خاطره بوده تو رو یادش میاد!!
کاش من بر میگشتم عقب!!اونوقت شاید بدون هیچ غروری و انتظاری از اون همه چیز رو خودم روبه راه میکردم!!یا کاش ادمایی که الان دوستن و ... اینی که دیر به ذهنه من رسید به موقع به ذهنشون برسه!!
هزار بار تا حالا بیشتر این حرفارو به خودم زدم همش هم تقصیره پاییزه که پر مخاطرست ولی اخرش مثله همین الان به خودم میگم اخه تقصیره تو که نبود!!تو که هیچ کاری نکردی!!اگه هم کردی که همون موقع تو جیحش کردی!!پس اصلا عذاب وجدان نداشته باش..ناراحتم نباش...وقتی تو که هیچی خاطره هاشم براش مهم نباشه پس خودشم ارزش دوستی رو نداشته هیچم ناراحتی نداره!!افتادم تو یه گردشه بی سر وته!! بعد باز از اول!!
بد ترین مسیری که ممکنه یه ادم توش قرار بگیره مسیره دایره ایی!!میری؛میری؛انقدر که فکر میکنی داری میرسی به اخرش درست همون جایی که فکر میکنی اخرشه میبینی اشتباه کردی باز برگشتی سر جای اولت!!
یکی بگه من از دسته خودم چیکار کنم با این مدلای فکر کردنم!! الان که اینارو نوشتم اصلا حالم بد نیستا..ایناییی هم که نوشتم مهمترین دغدغه ذهنم نیست ولی یهو اومد منم نوشتمشون!!
میخوام ه کم زود به زود تر بیام بنویسم!!تا حسه نوشتنم هی نپره!!
پاییز خوبی باشه و خوش بگذره به همگیتون!!
فعلا..


باز باران ..

باز باران با ترانه...
دونه های بارون خیلی ریز بود..قشنگترین بارونی بود که تا حالا زیرش راه رفته بودم...خورشید درست بالای میدون بود میدونی که فواره هاش تو بارون دیگه مثله همیشه نبود ادم فکر میکرد فواره ها همنوعشون رو دیدن هیجانی شدن.... یه دایره زرد طلایی که نمیذاشت بارون رو نگاه کنم با یه عالمه نور که ریزترین قطره های بارونم تو نورش معلوم بود...خورشید افتاده بود تو سیلابی که رو زمین جاری بود و زیر پای ادمای مختلف له میشد..یه نیم ساعتی همونجوری بود و منم فقط حواسم بود پام رو نذارم روش !! داشتم نگاهش میکردم که دیدم خورشید نارنجی شد و بالا خره تو همون سیلاب غرق شد و همه زمین رو غرق در نورش کرد......
اینا از فواید کلید جا گذاشتن و سه ساعت زیر بارون راه رفتن بود!!
دانشگاه هم که بالاخره شروع شد...تقریبا هر روز باید برم!!نصف مدرسه مون تازه امسال اومدن دانشگاه ما یا اگه بودنم من تازه امسال دیدمشون!!کلا که اشغال کردیم دانشگاه رو..جای گندمی هم خیلی خالیه!!
انقدر بهم گفتین پرحرفم الان اینهمه وقته یا دیر به دیرمینویسم یا الانم که مینویسم حرفم نمیاد..
پاییز امسال یه حاله عجیبی دارم ..دست خودم هم نیست..شما هم اینجوریین؟؟!!اصلا نمیدونم خوبم یا بد..یه جوارایی نیستم..یا هستم ولی میخوام نباشم!!شایدم نیستم ومیخوام باشم..شایدم نیستم و نمیخوام باشم ونبایدم باشم....نمیفهمین که من چی میگم ولی خیلی حسه غریبی دارم...شاید باز میخواد یه اتفاق بیفته ولی امیدوارم این دفعه خوب باشه..
..........................................................
من تنها شادی های تصادفی را دوست دارم؛انهایی را که با بانگ من از دل سنگ بیرون میجهد..
هیچ یک از شادیهایت را از پیش اماده مکن.
هر جا که نمیتوانی بگویی:چه بهتر؛بگو عیبی ندارد.در این گفته نوید بزرگی برای خوشبختی نهفته است.
اندره ژید