سلام..
دلتنگی فردای اون روز خداحافظی کرد ولی من کامپیوترم خرابه!! یعنی گندمزار لطف کرده داغونش کرده!!

یه روزی چشات رو باز میکنی میبینی بی اینکه بفهمی اورده گذاشتت این بالا...بالای بالا..تا حالا اینقدر بالا نبودی ... اولش یه کم میترسی و لیکمتر از اونی میفهمیکه بخوای نگران جات باشی ؛نگران سقوطت؛ کمتر از اونی که بفهمی چه جوری اومدی این بالا؛چرا اوردت این بالا حتی بدون اینکه ازش خواسته باشی..مثله همیشه مهم برات بودنت و اونجا بودنت هست..
اونجا هستی ؛ از اوج بودن و در ارتفاع بودنت لذت میبری و گه گداری هم حواست هست کاری نکنی که پرتت کنه پایین!!
کاری هم نمیکنی یا شاید کردی و یادت نمیاد ولی وقتشه ..وقتشه که بیارت پایین ؛چراش رو نمیدونی ..ولی حتما برای خودش دلیلی داره...شاید وقتی اون بالا بودی باید کمتر بالا پایین میپریدی ؛شاید باید دستت رو به جایی میگرفتی..نمیدونم ...ولی هیچ کدوم از این کارا رو نکردی..خیلی غیر منتظره و یهویی پرتت کرد پایین...در عرض چند ثانیه و شاید کمتر از ثانیه !!
گفتی مهم نیست پیش میاد دوباره میرم بالا...سعیت رو کردی بری بالا ولی نشد..همون جا موندی...دیگه برات مهم هم نبود که کجایی..
عادی زندگی کردی شاید هیچ وقت دیگه هم اون لذت قبلی رو نبردی...
ولی هیچ وقت پایینم نگاه نکردی..نگاه نکردی ببینی هنوز چقدر بالایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
نگاه نکردی ببینی فقط اوردت پایین تر ..هنوز تا تهش خیلی مونده..
نگاه نکردی بیینی ...
حالا که دیدی.. اینبار حواست باشه!!

دیروز....

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

چه دره های عجیبی
واسب,یادت هست,
سپید بود
و مثل واژه پاکی,سکوت سبز چمن زار را چرا میکرد.
و بعد,غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد,تونل ها

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ,
نه  این دقایق خوشبو,که روی شاخه نارنج میشود خاموش,
نه  این صداقت حرفی,که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست,
نه,
هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند.

و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد


دیروز دلم اندازه یه دنیا گرفت ؛اول خواستم ننویسم گفتم بیام بنویسم دلم گرفته خیلی لوس بازی میشه ولی الان که داشتم ارشیوم رو میخوندم دیدم اینجا یه دفتر خاطرات درست حسابی شده برا من...پس اینم مینویسم .... یک دلگرفتگی دیگر هم ثبت شد!!
دیروز شاید اگه تنها میموندم میمردم ولی تنها نبودم و دو تا تشکر هم بدهکارم .
همین دیگه..
چون میخوام زود برگردم فعلا خداحافظ

هیچی!

چقدر دلم تنگ شده بود برا نوشتن!!!
بیشتر از یه ماهه که بنایی داریم و نمیشه مثله ادم زندگی کرد!!
داره بهتر میشه البته!
دیشب کلی حرف داشتما ولی الان دیگه نمیتونم ...
دفتر مشق کلاس اولم رو پیدا کردم خیلی دوسش دارم ؛خیـــــــــــــــلی

خیلی خستم ..
احساس میکنم نمیتونم خودم رو جمع جور کنم...یه چیزی تو همین مایه ها!! ولی خیلی دقیق تر...نه خودم رو نه اطرافیانم رو!!

دلم خیلی براش تنگ شده ..به همین سادگی بیشتر از ده سال گذشته که رفته و من جز چند تا نقاشی و یه سری عکس چیزه دیگه ای ازش ندارم!!
اولین کسی بود که بعد از مرگش یه جورایی همیشه منتظرش بودم..مثله بچه هایی که نمیفهمن چی شده!!
دلم میخواست باز سوار تاب میشدم تابم میدادی بعد من جون دوست از اون جیغ های بنفشم میکشیدم که میفتم میمیرما ارومتر!!
دلم برات تنگ شده ..کاش خوابت رو میدیدم!!

یه بار که گندمزار گفت هممون تقریبا تو یه دوره سنی خاص دچار یه پوچی محض میشیم و با یه سری عقاید عجیب گفتم من که اینطور نشدم ولی حالا که دفترای قدیمیم رو خوندم دیدم دچار شده بودم اونم بد جوری!
یعنی هِی دارم پشت سر هم بی ربط صحبت میکنم..
شاید دارم وارد یه مرحله متفاوت تر از بقیه زندگیم میشم شایدم نه!
ولی حس میکنم باید یه جور دیگه باشم یا بشم..
بسه.. بعدا میام مثله ادم حرفام رو میگم!
تا بعد..

هر شب مساحت قلبم را حساب میکند!!

نفس که میکشم با من نفس میکشد..
قدم که بر میدارم قدم بر میدارد.اما وقتی که میخوابم؛بیدار میماند تا خوابهایم را تماشا کند.او مسئول ان است که خوابهایم را تعبیر کند. او فرشته من است.
همان موکل مهربان.
اشک هایم را قطره قطره مینویسد.دعاهایم را یادداشت میکند.
ارزوهایم را اندازه میگیردو هر شب مساحت قلبم را حساب میکند
.
و وقتی میبیند دلتگم پا در میانی میکند و کمی نور از خدا میگیردو در دلم میریزد ؛تا دلم کوچک و مچاله نماند.
به فرشته ام میگویم:از اینجا تا ارزوهای من چقدر راه است؟من کی به ته رویاهایم میرسم؟خیال من کی لباس واقعیت به تن میکند؟
میگویم: من از قضا و قدر واهمه دارم.من از تقدیر میترسم.از سر نوشتی که خدا برایم نوشته است.من فصل اینده را بلد نیستم.از صفحه های فردا بیخبرم.نمیدانم در خط های بعد چه خواهند نوشت.
میگویم:کاش قلم دست خودم بود ؛خودم مینوشتم
فرشته ام به قلم سوگند میخوردو ان را به من میدهد و میگوید:بنویس
دعاهایت را بنویس.رویاها یت را هم.خیالت را و ارزویت را.فکرت را بنویس و ذکرت را.هرچه که میخواهی..
بنویس که دعایت همان سرنوشت توست وجز انچه میندیشی؛سرنوشت دیگری نیست.تقدیرت همان است که خود پیشتر نوشتی.
قلم دست من است و مینویسم...

برگرفته از هفته نامه‌ی چهل چراغ
---------------------------------------------------------------------------------
یه ادمی که اصلا نمیشناسیش و یه جورایی برات غریبه حساب میشه بدون اینکه فکر کنه دهنش رو باز میکنه و یه حرف بی معنی میزنه ...بعد قاعدتا چون اون رو نمیشناسی و همیشه هم میگفتی حرف ادمی باید برا ادم ارزش داشته باشه که خودش برات مهم باشه و دوسش داشته باشی حالا نباید ناراحت بشی..ولی ناراحت که شدی هیچ عصبی هم شدی..
برا هر کی هم که تعریف میکنی تا یه کم راحتتر شی میخنده!!!!!!!

راستی نغمه خانوم ببخشید بابت دیروز..من چون لفظا سختمه معذرت خواهی کنم نوشتمش!!