من از دارِ دنیا دو تا دوست که بیشتر ندارم...یکیشون که الان نیست...اون یکی هم که هست انقدرهم سرش شلوغه و هم بد بختی داره که دیگه وقتش رو نداره به حرفای من گوش بده....یا حوصله .......هر چی خواستم امروز باهاش صحبت کنم نشد....واسه خودم یه عالمه تنهام .......تنهام و دلم گرفته....تنهایی عجب فاجعه ای ها!!!!هر روز که میگذره بیشتر میفهمم...ولی ایشالا حداقل تاحالا بد بختیهای اون حل شده باشه یا بشه....
یه ادمِ ابلهِ سبک مغز وقتی عصبانیه کلی حرف میزنه ؛حرفایی که همش چرنده و بیخود ؛خودِ اون ادم ابلهِ هم میدونه که حرفاش ارزشی نداره ولی خوب از رو لجبازی و عصبانیتم که شده میگه ؛این وسط یه ادمه خنگ خوب به این حرفا گوش میده همش رو به خاطر میسپره؛بعد عصبانیت اون ادم ابلهِ از بین میره...حرفاشم یادش میره؛ولی اون ادم خنگه این حرفا رو باور کرده...هر روز تکرار میکنه و فکر میکنه حقم داره چون حداقل این حرفارو یه ادم مثلا با هوش گفته ؛حالا باید با اون خنگه چیکار کرد؟!!!!این وسط یه ادمی که اصلا کاری با این دوتا نداشته و نداره نظاره گرِ و چه مناظِرِ وحشتناکی!!!!!!!!
نمیدونم چرا همه چی خراب میشه هی!!!یعنی خراب تر...هفته ای که فکر میکردم خیلی شاهکار بشه افتضاح بود....انقدر اعصابِ همَمون خورد شد که اصلا گفتن نداره....
من برم ببینم امشب چه جوری صبح میشه.....
پرستو
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 ساعت 01:36 ق.ظ
چه قدر بده که ببیینی یه نفر داره جلوت گریه میکنه؛ناراحته؛ کلی حرف بزنی ولی خودت بدونی یه دونش هم فایده نداره و ارزش هم نداره و کلی دلت بخواد یه کاری بکنی ولی نشه کاری کرد....
ادمه دیگه...ادم اونم از نوع من ...هیچ کاری نمیتونم بکنم...
پرستو
شنبه 4 مردادماه سال 1382 ساعت 02:41 ب.ظ
حالا هی نگم سلام هم اتفاقی نمیفته!!!!!ولی سلام.....
باز بیخوابی اومده سراغ من!!از اون شبایی که تا صبح بیدارم..... حالا اگه میگفتن این کتاب رو بگیر دستت دو کلمه درس بخون هنوز کتابو نگرفته دستم غش میکردم از خواب....اصلا همه بچه ها منو به خوابالویی میشناسن همین امسال عید بود ده بار وقتی شبا داشتیم با گندمزار در س میخوندیم من کتابو میگرفتم جلو صورتم که نبینه خوابم و چرت میزدم انقدر کیف داشت که نگو !!یادمه ۴ سال پیش مو قع امتحان پایان ترم زیست(که ازش متنفرم)فهمیدم همه کتاب نخوندست ...شروع کردم زنگ زدنه به بچه ها که ببینم چقدر خوندن همه داشتن تموم میکردن ؛ تازه در عرض سال هم خونده بودن مثله من تعطیل نبودن...همشون جای من وحشت کرده بودن بهشون گفتم نه بابا چیزی نیست شب رو که ازم نگرفتن!!!!!بیدار میمونم !! یه کم تا ۱۲ ؛۱ خوندم دیدم اه من که هیچی نمیفهمم...یه ذره دیگه هم خوندم یعنی از ۶ فصل ۲ تا و بعد تخت خوابیدم یعنی خوابم برد خیلی راحت صبح مثه کسی که ده دفعه کتابشو خونده پا شدم ..راحتم رفتم سره امتحان به امید معجزه خداوندی....کلی هم تقلب فرمودیم و بعدش شدم ۱۲....۱۲ هم که تو مدرسه ما افتاده محسوب میشد...کلی بعدش به خاطره اون نمره درخشان مورد تشویق همگان قرار گرفتم و اخرشم معلم ریاضیمون اومد واسطه شد که این بچه زیست یاد نمیگیره ازش امتحانم بگیرین فایده نداره مثلا لطمه روحی میخوره تا ولم کردن....
نمیدونم الان ادمایی که میشناسم دارن چی کار میکنن!!!!
هنوز دارن سعی میکنن وصل بشن کنفراس بذاریم؛یا دارن دعوا میکنن؛یا دارن تلفن حرف میزنن؛دارن مخه کسی رو میزنن یا به حرفه کسی گوش میدن؛شایدم هنوز دارن درس میخونن؛یا اینکه سره کار هستن؛شاید هم به اقتضای اینکه الان شبه و باید خوابید خواب باشن و روحشون کلی از اینجا دور باشه.....من که شدیدا بیکارم ولی امیدوارم کس هایی که الان بیدارن خوش باشن و سرگرم.....
در مورده مطلب قبلی هم بگم من که نوشتم "خدا هم گناهکاره ؟"منظورم نبوده این جمله درسته که...این هم از عقاید یه سری از مردمه که تو کتابم رد میشه ولی برام عجیب بود که بنده خدا؛موجودی که با همه عظمتش در برابر خدا هیچ هم حساب نمیشه فکر میکنه خدا گناهکاره!!!! اگه از خدا میخواد که گناهانش رو ببخشه برا اینه که خودشم گناه های خدا رو بخشیده و اینجوری دیگه حسابی با هم ندارن!!!!حالا میدونین اون ادما فکر میکنن گناه خدا چیه؟؟مثلا که چرا بچشون مریض شد؟چرا دزد اومد خونشون؟چرا خدا پولدارشون نکرد؟؟بعد اخره هر سال وای میسن به خدا میگن ما این گناه های تورو بخشیدیم تو هم گناه های مارو ببخش!!!!!جدا که خنده داره!!شایدم گریه دار...اره ادم نباید به بدبختی یه نفره دیگه بخنده!!!!
دیگه هم اینکه اون حسی که گفته بودم خیلی خوبه هر چی که باشه عشق نیست!!!!بعضی ها شدیدا اشتباه گرفتن!!!اخه عاشق دیواره اتاقم بشم؟؟؟عشق کجا بود بابا....یه حسه سبک بودن؛ اینجا نبودن ؛سبک بالی....وقتی راه میرم احساس نمیکنم دارم رو زمین راه میرم!!
میخوای بخندی راحت باشا!!
دیگه هیچی برام مهم نیست!!انگارکه این همه بد بختی که رو سرمه رو نمیبینم!!!سر خوشی و سر مستی درونی!!خیلی عجیبه؟؟نه خیلی هم عجیب نیست!!ولی من گیر کردم بین زمین و اسمون حالا اخرش به کجا برسه نمیدونم...نغمه میگه حس خوب بدنبالش اتفاق خوب داره.حالا تا به چی بگی اتفاق خوب...ولی هنوز منشا ش رو پیدا نکردم....فقط خیلی خوبه....
حالا که اینهمه نوشتم یه چیز دیگه هم میگم بعد میرم....
هیچ وقت فکرشو نمیکردم...یکی از دوستای من؛ یکی از همون بچه های خل مثله خودمون؛از همون بچه شر های مدرسه مهدوی که قیافه مظلوم و گول زنی داشت...ازهمونایی که همیشه عشق رو مسخره میکرد ما هم جمیعا همراهیش میکردیم یه روزی عاشق بشه؛منتظر باشه؛دعا کنه بقیه هم عاشق بشن؛دیگه مسخره نکنه؛دیگه عشق رو درک کنه؛دیگه...من که هنوز درک نمیکنم چی میگه ولی مسخره هم نمیکنم....ولی چون که خودش میگه چیزه عظیمیه و عظمتش ادم رو فرا میگیره چون که خودش میگه لیاقت میخواد حفظ کردنش و داشتنش ؛چو ن که خودش میگه دیگه هیچی براش مهم نیست و خوشبخته....با وجود اینکه نمیفهمم چیه که وجودش رو فرا گرفته...ولی چون سرشارِ از شور و هیجان ومستیه چون که احساس میکنه خوشبخته و واقعا هم خوشبخته چون که میگه داره زندگی میکنه و فهمیده زندگی یعنی چی..چون که منتظره و من تا حالا انتظاری اینطوری پر شور ندیده بودم براش خوشحالم...اونم خیلی...خیلی زیاد....ارزو میکنم تا اخر همینجوری بمونه و میدونم که میمونه!!!
برم ببینم تا صبح چه میشه کرد....
پرستو
یکشنبه 29 تیرماه سال 1382 ساعت 01:46 ق.ظ
سلام
اول میخوام یه چیزی بگم در جوابه شاهرخ که گفته بود من دارم از اینجا دستِ خالی میرم...بعضی وبلاگ ها ورزشی هستن و پر از اطلاعات جدید...یا مثلا تاریخی یا فلسفی یا سیاسی ...اینا همشون با وجود اینکه شاید دارای مطالب اموزنده ایی باشه ولیبا این وجود هر کسی که میره دسته پر بر نمیگرده!!!بستگی به ادمی که رفته اون جا داره....ولی وبلاگه من یه وبلاگ شخصیه شاید یه وقت خنده دار ؛یه وقت سیاسی یه وقت مذهبی....از هر چیزی توش مینویسم؛از زندگی و از روز مرگی خودم...از احساسم از دلگرفتگی هام ...از ادمایی که دوستشون دارم وندارم....از روزای خوب و بدی که تا حالا دیدم ...از تدمای خوب و بدی که تا حلا دیدم ....برای دله خودم و احتمالا ادم هایی که اینجارو دوست دارن...وخوب مطمئنا هر کی وقتی داره کاری رو میکنه سعی میکنه به بهترین شکل انجامش بده...منم از این قاعده مستثنی نیستم و اگه فقطِ فقط یه نفرم باقی مونده باشه که اینجارو بخونه و دوست داشته باشه من باز مینویسم...
بعد اینکه به نظرم اینجا خیلی قشنگ شده...کاره من نیستا؛ من لینکم به سختی میذارم.جناب عماد خان زحمتش رو کشیدن....گندمزار هم صفحه نظراتش رو درست کرد...خودم که اولش شوکه شدم ؛از خواب پا شدم دیدم وبلاگم عوض شده...ولی باید بهشون بگم خیلی خیلی مرسی...ادم نوشتنش میاد هی..
دیگه...دیگه...دیگه اینکه احساسِ عجیبی دارم...نمیدونم چیه ولی مرموزه...فقط میدونم از این حس های تکراری و هر روزی نیست...جدیده!!نو!!نه منتظر اتفاق خوبیم نه هیچ چیز دیگه...فقط حسه خوبیه و همین بسه برام و خدا رو شکر!!!زندگیم عجیب شده...خیلی عجیب!!و جدا هر چی میگردم اتفاق تازه و جدیدی برا این تغییر یهویی پیدا نمیکنم...شایدم فقط یه حسه قشنگه...خیلی دلم میخواد منشا این حس رو پیدا کنم شایدم موفق شدم...
دیروز کتابه شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئلیو رو خوندم....۶ ماه دارمش ولی تازه خوندمش عجیب بود به نظرم...ادم رو بد جوری در گیر میکنه...مغز ادم از اول تا اخر جای همه شخصیتها فکر میکنه وتصمیم میگیره!!!!جدی اگه یکی بگه از این کتابه خوشش اومده بعدش باید بگه از کدوم یک از نظریه ها!!از اول تقابل نیکی و بدی...این که بالاخره ادم نیک سرشته یا بد سرشت یا هر دو با هم...چطوری افریده شده...این که نیکی پیروز میشه یا بدی...اینکه شیطون درونمون قویتره یا فرشتمون....این که خدا هم گناه کار هست؟؟؟!!!!!! اینکه واقعا خدا عادله!!!!! اینکه اگه اگر نیک باشیم خدا عادل است و ما را به خاطر کارهای بدمان میبخشد و اگر بد باشیم ما پیشاپیش محکومیم و کرده های زشتمان هیچ اهمیتی ندارد!!!!!!!!!!!!!اینا از اول تا ته کتاب هست.... جالب اینه که به نظرم اخرش رو گذاشتن برا خودمون....من که حس نکردم به این سوالا که از اول کتاب مطرح بود اخرش جواب داد...ادم که نا خوداگاه جای همه فکر کرده و تصمیم گرفته خودش هم اخرش باید بگیره موضوع رو...من که هنوز یه کم در گیرم...
یه چیزه با حال خوندم تو این کتابه که بی ربط به زندگی فعلی من نیست....
"نقش یک روح نیکوکار را بازی کردن فقط کار ان هایی است که در زندگی از تصمیم گیری میترسند؛پذیرفتن نیک سرشتی خود همیشه اسانتر از رویارویی با دیگران و جنگیدن برای حقوق خودمان است".....
خوب من اولش اصلا نوشتنم نمیومد ولی الان نه...حیف که باید برم...الان یه عالمه مهمون میان اینجا که تصمیم هم دارن فعلا بمونن!!!
تا بعد...
پرستو
جمعه 27 تیرماه سال 1382 ساعت 01:16 ب.ظ