سکوت عشق است..

نمیدونم انگار مجبورم وقتی حرفی ندارم بیام اپدیت کنم ..ولی دلم می خواد حرف بزنم..
دلم یه جای دور میخواست ...دور از همه دغدغه های روزانه! دغدغه هایی که حتما یه روزی برام خنده دار میشه ..دلم یه روزی رو میخواست که فکرم مشغول هیچ دردسری نباشه..حتی یه امتحان ساده پایان ترم !
یه جایی میخواست با یه عالمه درخت شایدم دریا شایدم کوه یا یه عالمه شقایق ..
تنها شایدم با ادمایی که دوسشون داشتم ولی همش دلم میخواست برم ..اینجا نباشم ..نه فقط از لحاظ مکانی..حتی زمانی ..فکر کنم یه کم هم ترسو شده بودم چون دلم نمیخواست برم جلو ..دلم میخواست بر گردم عقب ..خیلی ها رو هم با خودم ببرم ! اونایی که اون موقع نبودن.. ببرم نشونشون بدم اون موقع همه چیز چقدر خوشگل بوده ..انقدر اونجا بمونیم که دیگه دلم براش تنگ نشه..
 بعضی اوقات شرایط ادم رو یه کم خسته میکنه ..کمه ولی ادم میخواد حتی از اون یه کم هم فرار کنه ..بعضی اوقات این فراره هم خیلی کمک میکنه..تو این هفته که به من کمک کرد !!
باز نیایین کامنت بذارین چرا افسرده ای و چرا اینقدر به مشکلاتت فکر میکنی ...
این دو سه روز از اون روزایی بود که عجیب خوب بودم .. اینارو فقط نوشتم که ساله دیگه یادم بیاد که دو سه روز از خرداد ۸۳ بود که داشتم میمردم..از ترس اتفاقایی که قرار بود بیفته از ناراضایتی از کارایی که کردم و میکنم ..اصلا از دست خودم.. از دست همه حرکاتم ..همه تصمیمای مهمی که برا خودم گرفته بودم ..هیچ کس و هیچ جا و کاری رو دوست نداشتم جز اینکه برم...
ولی الان تموم شده! اینجایی رو که هستم خیلی دوست دارم ..همه تصمیماتم رو هم دوست دارم ..همه ادمای دور و برم رو هم دوست دارم ..
بعضی وقتا ادم اینجوری میشه ؛ چه خوبه که بتونه خودش با خودش کنار بیاد...
 

میان زمین و اسمان نردبانی است. سکوت در اوج این نردبان است. و کلام یا نوشتار هر قدر هم که قانع کننده باشد باز هم در میانه این نردبان است.باید بر ان پا نهاد بدون هیچ فشاری. سکوت از شرارت تهی است . سکوت اولین و اخرین است .
سکوت عشق است. ساعت های خاموشی ساعت هایی هستند که اشکارا اواز سر میدهند .

کریستین بوبن

هر احساسی حضوری بی انتهاست!

افسرگی چیزی نیست جز شور و شوقی فرو مرده
هر موجودی میتواند عریان باشد و هر هیجانی سر شار
هیجانات من همچون مذهبی پذیرنده است . میتوانی این را درک کنی:

هر احساسی حضوری بی انتهاست *

بعد از یه ماه ننوشتن ؛ نوشتن یه کم سخت میشه ها!
نمیدونم بعضی ها چه جوری میتونن وبلاگشون رو ول کنن و برن ! دیگه نیان یه سری هم بزنن ببینن چه خبره! من که فکرش رو هم نمیتونم بکنم!

البته خیلی چیزا هستن که ادم همون موقع نمیتونه درکش کنه!

راهنمایی که بودم با یه تعجبی تو دفترم نوشته بودم واقعا روزی میاد که من دیگه با دوستام دوست نباشم!!
۵ ماه پیشم که دفترم رو پیدا کردم باز به این سوال خودم خندم گرفت !! سوال نمیخواست که دیگه ...حد اقل الان این ۵ ؛۶ سالی که گذشته تضمینش میکنه!!
تا همین چند وقت پیش هم؛ این تصور برام غیر ممکن بود ..ولی الان نمیتونم بفهمم چه جوری ؛ این قدر ساده اتفاق افتاد ه .
الانم نمیتونم درک کنم چی شده که دیگه با هم دوست نیستیم!!
حتما یه سال دیگه درک اینم برام ساده میشه و درک یه چیزه دیگه غیر ممکن و....

دقیقا وقتایی که نمیام بنویسم وقتایی که باید بنویسم!!
نمیدونم همه چیز رو نباید اینجا گفت یا برعکس اون چیزا رو باید همین جا گفت ..

تو تا حالا کار اشتباه انجام دادی ؟! کاری که رو ایندت اثر بذاره ؟! شاید بگی نه! ولی میدونم که انجام دادی هنوزم خیلی ازش نگذشته شاید بگی این تصمیم رو ایندت اثر نداره ولی داره (حالا کم یا زیادش رو نمیدونم)
اون موقع شده یه دوست بهت بگه داری اشتباه میکنی...چند بار هم بگه با بیانهای مختلف هم بگه ولی تو به هر دلیلی ( که مسلما برا خودت مهمه) اهمیتی ندی....
اون دوست کاره دیگه ای میتونه بکنه؟! میتونه مجبورت کنه؟ میتونه بدون اینکه بدونه تو قلب و فکر تو چی میگذره هی اصرار کنه؟!
اون باید میگفته و گفته ! اون موقع برا تو مهم نبوده نه که به حرفش اهمیت ندادیا ولی حرفاش رو یا با عقلت یا احساست تونستی رد کنی...ولی بعد خودت از تصمیمت منصرف میشی ..اون بار خودت تصمیم گرفتی دوباره هم خودت تصمیم میگیری !

حالا تو چی ؟ اگه بر عکسش باشه تو چی کار میکنی؟!
تو باید چی به دوستت بگی ..تو وقتی فکر میکنی اون اشتباه میکنه باید چی کار کنی ؟!
جز اینه که باید یه بار نه بیست بار حقیقت رو بهش یاد اوری کنی..تو میترسی از کاری که میخواد بکنه باید ترست رو بهش بگی..همین دیگه ؛اصلا n هزار تا دلیل براش بیار هر جوری که خواستی روشنش کن..ولی اخرش چی؟
مگه غیر از اینه که خودش باید تصمیم بگیره !؟ خودش باید ببینه میخواد چی کار کنه !
تو کاری رو که باید میکردی کردی ... ولی هیچ وقت نمیتونی کسی رو مجبور به کاری بکنی ؛حتی اگه بهترین دوستت باشه! حتی اگه ۱۰۰ درصد مطمئن باشی داره اشتباه میره !
باید میگفتی که گفتی ..همونجوری که اون به تو گفت! ولی مجبورت نکرد ..تو خودت تصمیم گرفتی اونم خودش تصمیم میگیره و باید این رو درک کنی که همه تصمیم اخرشون رو خودشون میگیرن!
به نظرت بیشتر از این جلو رفتن هم درسته ؟؟!!

من فکر میکردم ارزش این دوستی مون ؛ ارزش تک تک روزای این شش سال بیشتر از این حرف ها بوده و هست!!

دیگه...
من الانم نمیتونم درک کنم قبلا ها چه جوری درس میخوندم!!! اونم وقتایی که امتحان نداشتم!
خیلی سخته ها..
اصلا یادم رفته چه جوری باید بخونم !

روزگاری را به یاد میاورم که اگر با خودم تکرار میکردم که دو دوتا هنوز چهار تا میشود ؛ برای اینکه از نوعی احساس سعادت لبریز شوم کافی بود .
و روزهایی دیگر این امر برایم کاملا یکسان بود. *

* اندره ژید ؛ مائده های زمینی

زود گذشت..

توی این یه سال  ادمایی به واسطه همین جا؛ او مدن ..اونم با حضوری گرم و صمیمی ..دوست و مهربون ؛ولی حضورشون به تدریج کمرنگ شد تا رفتند و مثل همیشه قبل از این که به سال برسه رفتنشون هم عادی شد..خیلی ها هم معمولی اومدن همونجوری هم موندن و شاید مهم اینه که یه سالی میشه که باهاشون دوستم و یه جورایی به قلماشون عادت کردم!..بعضی ها هم کمرنگ اومدن و کم کم حضورشون رو موندگار و شاید دائمی کردند و همیشه از حضورشون خوشحالم و خوشحال خواهم بود..
توی این یه سال که خیلی هم زود گذشت  اتفاقاتی افتاد که شاید نباید میفتاد ولی بازم فراموش شدن حالا یا سخت یا راحت! و الان که فکر میکنم جز یه سری روز خوب و به یاد موندنی چیز دیگه ای رو یادم نمونده!

تغییراتی درونم به وجود اومد که اولش ناراحتم میکرد ..دلم میخواست همون پرستوی قبلی میموندم ولی از الان بابتشون ناراحت که نیستم هیچ؛خوشحالم هستم..اگه قرار بود امروز تازه میفهمیدم که با پارسال این موقع فرقی نکردم امروز حتما دلم میگرفت!

اینارو میتونستم عید بگم نه الان! ولی الان گفتم چون به نظرم مهمترین نقش رو در همه این اتفاقات و تغیرات ادمایی داشتن که اینجا بودن !

همین دیگه ! اینارو گفتم که بیایین بهم بگین تو لدت مبارک!

حرفی برای گفتن ندارم..فقط میخوام هی مطلب قبلی رو نبینم ..دیگه دوسِش ندارم!
همه چیز عادی در حال گذر است و چیزی بد هم نمیگذرد اگر هم چیزی غیر عادیست فعلا برای من عادی و خوش ..
مغزم هم احساس خالی بودن داره ؛ شایدم واقعا خالیه!
بعدا میام..