یه ۵ تایی دیگه !!

کنار مشتی خاک
در دور دست خودم ؛ تنها ؛ نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خود را گم کرده ام.
میترسم؛ از لحظه بعد؛ واز این پنجرهایی که به روی احساسم گشوده شد.

۱ـ یه داستان تقریبا تکراری ...شاید ماجراها متفاوت باشه ولی اول و اخر همشون یکیه! دو تا ادم تنها..یکی شدنشون..یه دلبستگی..یه وابستگی...یه اینده نگری یه سری فکر عاقلانه یه تصمیم جدی..یه خداحافظی و بازم دوتا ادم تنها..تنهاتر از اول..
یه سوال!!
تنهایی سخت تره یا خداحافظی؟! تنهایی ترسناک تره یا پایان؟!

۲ـ میدونی این که حست رو تقویت  میکنی خیلی بده !! حالا حس خوب یا بد فرقی نداره ها..
یه موقع یه دوست داشتن معمولی رو اینقدر تقویت میکنی که فکر میکنی عاشقی ..فکر میکنی بدن اون نمیتونی زندگی کنی ..فکر میکنی زندگیت فقط یه هسته داره اونم فقط اونه!!
فکر میکنی اگه یه روزی نباشه تو هم نیستی...
یه موقع هم یه اتفاق معمولی رو که بهش حس بدی داری ..حست رو بزرگ میکنی ..بهش میرسی..تقویتش میکنی..بعد یهو میبینی یه جوری پیچیده بهت که نمیوتنی از شرش رها بشی ..مواظب خودت باش!

۳ـ میخواستی تواین هفته ای که گذشت خودت رو ادم کنی!!میخواستی حرف نزنی میخواستی به خودت یاد بدی که سکوت هم میشه کرد...میخواستی واسه خودت یاد اوری کنی که واسه چی اومدی..یادت بمونه که هیچ وقت نباید توقعی داشته باشی چون علت بودنت چیزه دیگه ای بوده ...میخواستی سکوت رو تمرین کنی ..یاد بگیری فریاد نزنی..یادت بمونه حوصله نق نق های تو رو نداره!!نشد حرف نزنی ولی بقیه رو که میشه انجام بدی..

۴ـمیگم چرا دیگه به من نمیگی چی شده؟!
فقط چون کاری رو دارم انجام میدم که دوست نداری؟؟!!
یا به من ربطی نداره ؟! به منم نمیگی عیب نداره به یکی دیگه بگو .. ولی بگو ..اینطوری بهتره! 

۵ ـ چقدر وقتی کمتر میان اینجا رو میبینن راحت تر میتونم بنویسما!!

...

شما چیزی را میپذیرید یا بهتر بگوییم ؛ان چیز شما را میپذیرد . و ان چیز پایان نام دارد. لا اقل خودش را اینطور معرفی میکند. هر چه را که پایان در وجود شما لمس کند؛رنگ تیره ای به خودش میگیرد.چیزی به اتمام میرسد و این چیز؛خود شما هستید. این نگران کننده است. اگر نتوانید حدس بزنید که در انچه پایان میپذیرد چیز دیگری اغاز میشود؛ احتمالا نگران کننده خواهد بود.

چیزی پایان میپذیرد و چیز دیگری اغاز میشود و این؛ همان چیز است که ادامه میابد؛ اما به گونه ای دیگر *

دیگه نمیتونم هر چیزی که از ذهنم میگذره رو اینجا بنویسم!! این خرابی های پی در پی بلاگ اسکای هم بی تاثیر نبوده!! فکر کنم باز باید نوشتن(تو دفتر) رو شروع کنم! فقط عیبش اینه که دیگه عادت کردم نظر همه رو بفهمم!!

فرق کرده..هرچی هم میگذره با همون تفاوت ها شخصیتش داره ثابت تر میشه! اینکه عقایدش فرق کنه اصلا ایرادی نداره...اینکه بفهمی نا خود اگاه داری بهتر فکر میکنی حس کنی داری بازتر فکر میکنی.. ولی خوب خیلی چیز ها هم بوده که نباید فرق میکرده و کرده ؛ حالا هم داره تثبیت میشه!!
اعتماد به نفسش کم شده!تو تصمیم گیری هاش خیلی مردده! اعتمادش به ادما کم شده! بیشتر از قبل داره دروغ میگه! دیگه همیشه حرف دلش رو نمیزنه!! زیادی احساساتش داره تو تصمیماتش دخالت میکنه و مهم تر اینکه دیگه نمیدونه چی میخواد و ....
اینا خصوصیاته یه ادمه بَده؟! یا ادمی که داره بد میشه یا یه ادم معمولی؟!!نمیدونم...ولی فکر کنم دوباره میخواد در مورد خیلی هاش برگرده سر جای اولش.. و همین که میخواد مهمه و میتونه!

یه تولد دیگه!

یه شب ؛وسطای یکی از زمستون هایی که میگن از سرد ترین زمستونا بوده یه نفر دیگه هم به جمع موجودات کره خاکی اضافه شد!
هم همیشه خوشحال بود بابته بودنش و اینجا بودنش ؛بودن بین این همه ادمی که دوسشون داشت! و میخواست که حالا حالا ها باشه!
هم هر از چندگاهی گیج از بودنش و دلیل بودنش و درک نکردن لزوم بودنش !
ولی این خوب بود که همیشه خوشحالیه غلبه کرده و میکنه!
الانم بعد بیست سال باز این روز رو دوست داره و از اومدنش خیلی خوشحاله!

باور کن
دلیل ساده ام روشنت میکند:
همین که از بالای چه میدانم کجای علف؛باد؛ شهرها و گیاه چیزی میشنوم
همین که روی اضطراب این همه شهرِ پر از شب
                                                                 برف می بارم
                                                                 چتر می اورم
                                                                 ماه میخوانم؛
                                                                 کافی است .
همین که به خانه هایتان بیایم
در راههای بی عبور باد حتا
همین که به کافه هایتان بیایم
در جاده ها و جنوب های شهر که رو به شب
همین که به نامه ها و یادها
به عکس ها و رویاها تان بیایم با چتر
بی چتر
با ماه؛
کافی ست که چای بنوشیم با هم
و نگاه کنیم به چشم های هم
که پر از معجزات به خواب رفته اند
.

هیوا مسیح

کاملا شخصی !

میخواستم بنویسم ولی نمیشد...
دیگه داشتم دیوونه میشدم؛ انقدر که خودم رو به بیخیالی و الکی خوشی زدم تو این چند روز.
سه روز بیشتر نبود ولی یه قرن گذشت .فعلا همه چیز تموم شد.
خدارو شکر..خدارو شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

امتحان های پایان ترم..درس خوندن ..
بی حوصلگی شب بیداری , گیج بازی , بینظمی, نهایت بد شانشی یه اتفاق بد سر امتحان یه روز خیلی بد,سکوت , گریه, یه عالمه ناراحتی یا شایدم عصبانیت , احساس خرد شدن بی ارزشی حس نبودن یا شایدم لزوم نبودن و هق هق و ۲۳ دی که قرار شد فراموش شه..
به همین سادگی
شروع درس نخوندن ..نبودن تو این عالم یه امتحان بد یه مبارزه بزرگ , جنگ با خودت یه تصمیم خوب ..یه عروسی ,تنهایی و بازم درس نخوندن..
بچه ها, مریضی, بیمارستان, ولی این دفعه یه امتحان خوب,بستنی میوه ای, اشک..
بقیه امتحانا و تعطیلات

اصغر فرهادی با رقص در غبار؛ یه فیلم خوب یا شایدم کمی متفاوت؛ یا همون عشق پاک
یه جمعه خوب, کوه, برف, یخ, سرما و یخ زدگی, جوراب های قرمز, اتفاق های با مزه, یه کم ترس , خنده و یه روز خیــــــــــــــــــــــلی خوب و پایان خستگی.
یه هفته معمولی ,با دیدارهای معمولی, یه عالمه نمره بد که هیچ وقت تو عمرت ماله تونبودن؛ یه تصمیم جدی, یه ادم مصمم؛ یه خبر خیلی بد؛ گریه, شب, تنهایی, یه شب فاجعه طولانی
یه ظهر پنجشنبه؛ یه تجدید دیدار, بچه های مهدوی, همونایی که ازشون بدت میومد, ولی این بار از دیدنشون ناراحت نبودی!!
انتخاب واحد؛ نصیحت؛بازم یه قرار دیگه, یه قرار عمومی که خصوصی برگزار شد, یه سری ادم که صاحب قرار رو کاشته بودن؛ بازم یه جمعه خوب؛ دو تا دوغ که یکیشون فاسد بود و یکیشون با شیر قاطی شده بود!
یه خبر خوب؛ پایان انتظار و اعصاب خوردی؛ بازم اشک..
و شاید دوباره  همه چیز از اول!!
همیشه اشک بود یه بار برای بد شانسی ؛یه بار برای...(قرار شد فراموش شه!)یه بار برای درد؛ یه بار برای یه خبر بد, ترس از یه اتفاق بد؛ و یه بار دیگه اشک از فرط شـــــــــــــــــــــــــــــادی.
اینم این چند وقتی که نبودم!
از این به بعد میتونین جواب کانتای متن قبلی رو ببینین!
فعلا خدا حــــــــــــــــــــافظ .