تنهایی مضمن!!

تنها موندن چیز بدیه و احساس تنهایی بدتر!!حالش خوب نیست؛احساس بدی داره ؛احساس بیخود بودن؛بی فایده بودن؛پوچی و کلا به درد نخور بودن...شاید یه چیزی داشته که از دست داده...اره یه چیزی مثله ارزش........احساس بی ارزشی داره...
فکر میکنه دیگه کسی حوصلش رو نداره!!نه حوصله اونو نه حوصله غم غصه هاش.....حتی دیگه کسی حوصله مسخره بازی هاشم نداره....نمیدوونم شاید درست فکر میکنه....
فکر میکنه تنهاست....تنها نمونده هااا.....با وجود اینکه خوا هراش و مامانش و یه کم هم باباش بیخیالش شدن و اصلا دیگه فکر نکنم نفس کشیدنشم برا اونا مهم باشه ولی هنووز ۲؛۳ نفری مونده که دوستشون داره....اصلا اگه شاید اونا نبودن همه چیز رو همون هفته پیش تمموم میکرد!!!!!!!!
منم بهش میگم تا وقتی ادمی مونده که دووستش داری هیچ وقت احساس تنهاایی نکن.....ولی خوب دسته خودش نیست حتی فکر اینکه یه رووزی همین ۲ تا ادم هم پیشش نباشن مثله خوره داره مغزش رو میخوره...اون موقع دیگه جدا تنها میشه!!
----------------------------------------------------
در جست وجو تردید نکن
سری راما کریشنا تعریف میکند که مردی میخواست از رود بگذرد که استاد بیبهی شانا نزدیک شد ؛نامی بر کاغذی نوشت ان را به پشت مرد چسباند وگفت:
"نگران نباش ایمان تو کمکت میکند تا بر اب راه بروی.اما هر لحظه ایمانت را از دست بدهی ؛غرق خواهی شد."
مرد به بیبهی شانا اعتماد کرد و پایش را بر اب گذاشت و به راحتی پیش رفت . اما ناگهان هوس کرد ببیند استاد بر کاغذ پشت او چه نوشته است.
ان را برداشت و خواند:"ایزد راما به این مرد کمک کن تا از رود بگذرد"
مرد فکر کرد همین؟این ایزد راما اصلا کی هست؟
در همان لحظه شک در ذهنش جا گرفت ؛در اب فرو رفت و غرق شد
پائلو کوئلیو    
پدران ؛فرزندان؛نوه ها
----------------------------------------------------
هیچی میترسم اونم اینطوری بشه...وقتی ۲؛۳ تا دلیل بیشتر برا ادامه زندگیش نداشته باشه خوب اکه تو اونا شک کنه غرق میشه دیگه!!!
فقط میتوونم براش دعا کنم.....کاش که زودتر این احساس های بدش بره و گر نه ادم با این افکار دیوونه میشه
شما هم دعا کنید.....
خدا حا فظ

بازم خدا کمکم کرد!!!!!!!!

سلام...
باز همزمان هم کلی حرف دارم هم نوشتنم نمیاد...عجب گیری کردیما
یه ماشینه غراضه زوار در رفته امروز زد به ما......داشتم از ترس میمردم یه ذره یارو رو نگاه کردم و بهش گفتم چیزیم نیست و اومدم؛از اونجایی هم که رو دنده شانس بودم برا بقیه راه تاکسی گیرم نیومد و نیم ساعتی پیاده رفتم .تازه بعد که رسیدم کلاس حالم بد شد ....اول که گویا خدا تصمیم به بردنه ما کرده بود ولی بعد بیخیاله ما شد.......که واقعا ممنونشم....خدایا مرسی...
من حالا حالا کار داشتم...بازم شکر و مرسی
حالا اینکه با چه مکافاتی بعد کلاس رفتیم دکتر و اینا که بماند.....ولی وقتی داشتیم میرفتیم دکتر حالم خیلی بد نبود :۲ ساعتی گذشته بود از اون صحنه شگفت انگیز
سر حال با گندمزار و نغمه رفتیم اورژانس بیمارستان گفتن ببخشید ایشون سرشون خورده به جدوله کنار خیابونیارو هم یه حرکات عجیبی میگفت بکن که.........ما هم که همش خندیدیم اصلا دکتره به کل عقلمون شک کرد.......خونه هم که نگو مامانم دبیر ریاضی یه بار میاد میگه قضیه ا ول انتگرال رو بگو با بد بختی گفتیم ۵ دقیقه بعد اومده میگه قضیه دوم هم یادته!!!!!!بابا ما همون موقعش هم اینا رو مثله بلبل نمیگفتیم که.......خلاصه که بازم خدا ما رو شرمنده کرد ...هم خدا و هم...........مرسی و معذرت
داشت یادم میرفت بگم ......بابا من عاشق نشدم اصلا من نمیدونم ادما عاشق میشن یا ااشغ
من رو چه به این حرفا .....اصلا به گروه خونی ما نمیخوره.......این گندمزار عزیز یا گندم زار با احساس یا گندم جان یا هر چیز دیگه ای که بهش میگن الکی این بساط رو راه انداخت...ما هم حالا داریم براش
دیگه اینکه دلم گرفته......خیلی برا خودم نیستا..برا یه اتفاق که نزدیکه منه........عذاب وجدان گرفتم....حالا برا اینکه تقصیره من بوده این اتفاق افتاده یا اینکه فکر میکنم باید کاری میکردم که نکردم نمیدوونم ......ولی الان یه ۱۲ ساعتی هست که اینطوریم هر کاری هم میکنم این یکیو بی خیال بشم نمیشه.......برا همین هی مطمئن تر میشم که تقصیر من بوده!!!!!!
یکی ....یکی الان حالش خوب نیست هیچ!نمیدونم چیکار کنم !کاش میتونستم بهش بگم من عذاب وجدان دارم و فقط تو میتونی کمکم کنی ولی حالش بد تر از این حرفاست.....
فقط میتوونم بگم از این چیزا زیاد اتفاق میافته ولی اون چیزی که بین ماهاست با ارزش تر از این حرفاست.....نمیگمم ناراحت نباید میشدی ولی خوب بعضی وقتا پیش میا خودتو بیشتر از این ناراحت نکن......دارم فکر میکنم از صبح یه کارایی بکنم شاید وضع بهتر شه!!کاشکه خدا خودش کمکم کنه کار درستی بکنم .....بازم دعا میکنم شما هم دعا کنید این وضعی که میدوونم بیخودی یش اومده درست شه ......من اینطوری از عذاب وجدان میمیرم........
درپایان هم از گندمزار و نغمه بابت حمل یک بیما ضربه مغزی شده تشکر به عمل میاورم......
الان دلم می خواست تمام کتابهای پائلو کوئلیو رو بنویسم اینجا ولی چون نمیشه یه چیزی از کتاب پیامبر و دیوانه جبران خلیل جبران مینویسم......
یک بار به مترسکی گفتم:لابد از ایستادن در این دشته خلوت خسته شده ای
گفت:لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از ان خسته نمیشوم
دمی اندیشیدم و گفتم:درست است؛چون که من هم این لذت را چشیده ام
گفت:فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند
انگاه من از پیش او رفتم و ندانستم منظورش ستایش من بود یا خوار شمردن من
یکسال گذشت در این مدت مترسک فیلسوف شد هنگامی که از کنار ان میگذشتم دیدم تو
کلاغ دارند زیر کلاهش لانه میسازند.....
خوبه حس نوشتنم نبود وگر نه چقدر مینوشتم.......
خوش بگذره به همگی و خدا حافظ همگیتون باشه.......
فعلا....



من عاشق دریام........

اول سلام........
من که خوبم ؛شما ها خوبید؟امیدوارم همتون خوب باشید اگه هم نیستین تصمیم بگیرین و سعی کنین خوب باشین کاری که من دارم میکنم
من الان تصمیم گرفتم خوب باشم بیخیا ل همه چرندای بی ارزشی که بهم میگن بشم ؛چون حرفاشون که راست نبوده تازه اگرم راست بود؛ حیف نیست!!!!!!!مگه دنیا مال کیه؟مگه مال ماها نیست؟یه ذره که نیگاه میکنم میبینم مال منه!ماله تو!مال ماست دیگه!!اره دیگه مال ما نباشه مال کی باشه؟
من قول دادم دیشب..به دو نفر.....یکیش که خودم بودم اون یکی هم از بندگان.......خدا
قول دادم کنار نکشم خودمو از زندگی......که وایسم مقابل همه اونایی که نمیذارن زندگیمو کنم......که با هم حال همشونو بگیریم.....چرا ما غصه بخوریم ......ما تازه میخواییم زندگی کنیم.....هر کی هم میاد بسم الله........
من دریا رو خیلی دوست دارم.....عظمتشو ؛بی پایان بودنشو ......این که هر قدر توش شنا کنی به تهش نمیرسی باز دلت میخواد بری......حاضرم از صبح که خورشید طلوع میکنه بشینم کنار دریاو پا هامو بذارم تو اب تا غروب که خورشید غرق میشه تو دریا.....چه جوری عظمتی در عظمت دیگر محو میشه!!!!!!!!و باز میتوونم شب هم در ان تاریکی محض بنشینم تا دوباره بیروون امدن خورشید رو ببینم...نمیدونم دریا ولش میکنه یا خودش میاد بیروون !!!!!ولی باز هم بیروون میاد....
من زندگی رو همون دریا میبینم......ما هم شاید ؛شاید همون خورشید........هر دو مخلوق خدا و هر دو عظیم.......
اره زندگی دریاست......ما هم داریم توش شنا میکنیم.......اروم و با حوصله.....غرق که نشدیم!!!!نه....ادم هم که تو دریا شنا میکنه بعضی وقتا وسطاش شاید به .....کردن بیافته!!!!!بگه کاش اصلا نمی اومدم...کاش میتونستم برگردم...کاش خدا همین الان منو میکشت......
بعضی وقتا موجودای وحشتناکی رو ببینه از ترس و نگرانی هزار بار ارزوی مرگ کنه!!!!!!!!
بعضی وقتا هم احساس سبکی؛بی وزنی؛خوش بختی......
پس بیخیال همه بد بختیاااااااااااااااااااااااااااااا............
راستی...       nahla گفته به نظرش خدا مرده!!!!!!!!!!!!!!!!!خدای من زندست ؛خدای همه دوستامم زندست...خدا هامونم که یکین؟نه؟خدای تو هم پس زندست!اصلا مگه من و تو چه فرقی داریم که خدای من زنده باشه و خدای تو مرده؟؟؟؟؟؟؟؟هان؟!!!!!!!
من خودم اخر شکم تا حالا به همه چیز شک کردم به جز ۳ تا چیز.....یکیش بودن و همیشه بودن و زنده بودن خداست.......یکیش ارزش وجود خودمه.....یکیش هم عشقی که به ادمایی که دوستشون دارم؛دارم.....         nahla  در این ۳ تا شک راه نداره......تو هم راه نده.....این ۳ تا برای ادامه زندگی من نمیگم کافیه ولی لازمه.....لازم
من منتظرم همه بگین بسم الله با هم تا اخر خط رو بریم......با تو هم هاا.......
همیشه شاد باشین.....فعلا

میگویند خاخام بال شنتف با گروهی از شاگردانش بالای تپه ای بود ناگهان دید گروهی قزاق به شهر حمله کردن وشروع به قتل عام مردم........خاخام که دید بسیاری از دوستانش ان پایین میمیرند و تقاضای رحم میکنند فریاد زد :اه ه کاش من خدااااا بودم
یکی از شاگردانش با تعجب پرسید :چطور میتوانید این کلام کفر امیز را به زبان اورید؟میخواهید بگویید که اگر خدا بودید طور دیگری عمل میکردید؟میخواهید بگویید خداوند دست به عمل اشتباهی زده؟
خاخام به شاگردانش نگاهی کرد و گفت:خداوند همیشه درست عمل میکند اما اگر من خدا بودم میتوانستم بفهمم که اینجا چه خبر است
فعلا همین.........