سیمین دشت!

 

ــ یه چَشم به همه اونایی که صبح تا شب سرم غر میزنن.چَشم میرم کتابخونه و جدی

درس میخونم.

ــ کسلی شروع بزرگی است .کسل شدن یعنی اینکه راه و روش زندگیت غلط است . کسل شدن

 اتفاق در خور توجهی است.یعنی فهمیدن اینکه باید کاری بکنم ؛یک دگرگونی لازم است*

 من این شروع بزرگ را نمیخوام با وجود اینکه این جمله هارو همیشه قبول داشتم...نمیخوام

اشکام بی دلیل جاری شه نمیخوام کسالت همه وجودم رو بگیره نمیخوام...

ــ زندگی روستایی تقریبا زیبا و ساده ... دغدغه های صورتی و خنده دار..دستهای کثیف و

 سیاهی که در پی شکاندن گردوهایی بود که من نمیتوانستم بشکنم.

ــ گاهی اوقات آدم دلش میخواد از قالبی که رفته توش بیاد بیرون..حوصلش سر میره از خوب بودن

  از معلم بازی از برنامه ریزی برای زندگی آدما از دلداری دادن آدمهایی که هیچوقت سعی نمیکنن

 آرومت بکنن از کمک کردن بهشون از عاقل بودن از اینکه همه فکر میکنن منطقی و عاقلی ونباید

 کارای احساسی بکنی..از دروغ هایی که میشنوی ..

و گاهی خسته و بی حوصله از شنیدن نصیحت آدم هایی که دلت میخواست باهات هم دردی

 میکردند ولی...

وبعد کم کم حوصله خودت رو هم نداری..

 

شاید پوچی !

 

شاید تو این دو سه روز ۱۰۰ بار نوشتم و بعد پاک کردم....

این آپدیت فقط برای خودمه!

برای اینکه بعدا وقتی خوندمش یادم بمونه کلی حرف داشتم که هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم

و نباید اینجا بنویسمشون!!

نه به خاطر آدم هایی که اینجارو میخونن شاید به خاطر خودم..

گاهی هرچی فکر میکنم نمیفهمم  ارزش اون نوشته های دوران دبیرستان که مهم هاش رو

نمیذاشتم کسی بخونه و الان دارن می پوسن بیشتره یا این حرفهایی که تواین سه سال عالم و

ادم فهمیدن!! و یا شاید یه روز همشون برای من  بی ارزش بشن !!

خستگی..

 

ــ خستگی به بدترین نحو ممکن بر تنم ماند..

ــ همیشه از بچگی مادر بزرگم میگفت وقتی اول  بقیه را از دل دعا کنی خدا به حرفت گوش میده

 هم آرزوی اونا برآورده میشه هم آرزوی خودت...

این بار هم نه آرزوی بقیه برآورده شد نه آرزوی من... و یک خاطره تلخ دو باره تکرار

شد...سختیش برایم مثل بار اول بود..و نمیدانم چرا نتوانستم خدارا شکر کنم که بدتر از این

نشد در حالی که ممکن بود..

برایم فرقی نداشت من هم اندازه تو ناراحت شدم ولی..

ــ احمقانه ترین نوع زندگی وقتیه که میدونی میخوای چیکار کنی و مدام به خودت میگی ولی

انجام نمیدی. بقیه هم مثل یه بچه سه چهار ساله همه کارات رو بهت یاد آوری میکنن  و لی تو

باز گنگی...

شاید هیچ وقت مثل این روزها از دست خودم حرص نخورده بودم..هیچ وقت اینقدر به خودم بد و

بیراه نگفته بودم ...اینقدر از خودم ناراضی نبودم..و اینقدر اشفتگی درونی و اینهمه احساسات

پادر هوا نداشتم. گرچه اعترافش هم بد است ولی آنهمه اعتماد به نفس یکجا ناپدید شد.

و چقدر خوب که امشب هیچ کس را اطرافم ندارم برای دردِ دل کردن.

ــ لرز در تابستان هم به نوعی خوشایند است.