یه تولد دیگه!

یه شب ؛وسطای یکی از زمستون هایی که میگن از سرد ترین زمستونا بوده یه نفر دیگه هم به جمع موجودات کره خاکی اضافه شد!
هم همیشه خوشحال بود بابته بودنش و اینجا بودنش ؛بودن بین این همه ادمی که دوسشون داشت! و میخواست که حالا حالا ها باشه!
هم هر از چندگاهی گیج از بودنش و دلیل بودنش و درک نکردن لزوم بودنش !
ولی این خوب بود که همیشه خوشحالیه غلبه کرده و میکنه!
الانم بعد بیست سال باز این روز رو دوست داره و از اومدنش خیلی خوشحاله!

باور کن
دلیل ساده ام روشنت میکند:
همین که از بالای چه میدانم کجای علف؛باد؛ شهرها و گیاه چیزی میشنوم
همین که روی اضطراب این همه شهرِ پر از شب
                                                                 برف می بارم
                                                                 چتر می اورم
                                                                 ماه میخوانم؛
                                                                 کافی است .
همین که به خانه هایتان بیایم
در راههای بی عبور باد حتا
همین که به کافه هایتان بیایم
در جاده ها و جنوب های شهر که رو به شب
همین که به نامه ها و یادها
به عکس ها و رویاها تان بیایم با چتر
بی چتر
با ماه؛
کافی ست که چای بنوشیم با هم
و نگاه کنیم به چشم های هم
که پر از معجزات به خواب رفته اند
.

هیوا مسیح

کاملا شخصی !

میخواستم بنویسم ولی نمیشد...
دیگه داشتم دیوونه میشدم؛ انقدر که خودم رو به بیخیالی و الکی خوشی زدم تو این چند روز.
سه روز بیشتر نبود ولی یه قرن گذشت .فعلا همه چیز تموم شد.
خدارو شکر..خدارو شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

امتحان های پایان ترم..درس خوندن ..
بی حوصلگی شب بیداری , گیج بازی , بینظمی, نهایت بد شانشی یه اتفاق بد سر امتحان یه روز خیلی بد,سکوت , گریه, یه عالمه ناراحتی یا شایدم عصبانیت , احساس خرد شدن بی ارزشی حس نبودن یا شایدم لزوم نبودن و هق هق و ۲۳ دی که قرار شد فراموش شه..
به همین سادگی
شروع درس نخوندن ..نبودن تو این عالم یه امتحان بد یه مبارزه بزرگ , جنگ با خودت یه تصمیم خوب ..یه عروسی ,تنهایی و بازم درس نخوندن..
بچه ها, مریضی, بیمارستان, ولی این دفعه یه امتحان خوب,بستنی میوه ای, اشک..
بقیه امتحانا و تعطیلات

اصغر فرهادی با رقص در غبار؛ یه فیلم خوب یا شایدم کمی متفاوت؛ یا همون عشق پاک
یه جمعه خوب, کوه, برف, یخ, سرما و یخ زدگی, جوراب های قرمز, اتفاق های با مزه, یه کم ترس , خنده و یه روز خیــــــــــــــــــــــلی خوب و پایان خستگی.
یه هفته معمولی ,با دیدارهای معمولی, یه عالمه نمره بد که هیچ وقت تو عمرت ماله تونبودن؛ یه تصمیم جدی, یه ادم مصمم؛ یه خبر خیلی بد؛ گریه, شب, تنهایی, یه شب فاجعه طولانی
یه ظهر پنجشنبه؛ یه تجدید دیدار, بچه های مهدوی, همونایی که ازشون بدت میومد, ولی این بار از دیدنشون ناراحت نبودی!!
انتخاب واحد؛ نصیحت؛بازم یه قرار دیگه, یه قرار عمومی که خصوصی برگزار شد, یه سری ادم که صاحب قرار رو کاشته بودن؛ بازم یه جمعه خوب؛ دو تا دوغ که یکیشون فاسد بود و یکیشون با شیر قاطی شده بود!
یه خبر خوب؛ پایان انتظار و اعصاب خوردی؛ بازم اشک..
و شاید دوباره  همه چیز از اول!!
همیشه اشک بود یه بار برای بد شانسی ؛یه بار برای...(قرار شد فراموش شه!)یه بار برای درد؛ یه بار برای یه خبر بد, ترس از یه اتفاق بد؛ و یه بار دیگه اشک از فرط شـــــــــــــــــــــــــــــادی.
اینم این چند وقتی که نبودم!
از این به بعد میتونین جواب کانتای متن قبلی رو ببینین!
فعلا خدا حــــــــــــــــــــافظ .

نیلوفر!

از مرز خواب میگذشتم
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد

نیلوفر رویید
ساقه اش از ته خواب شقا هم سر کشید
سیلاب بیداری رسید
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم

نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود
در رگهایش من بودم که می دویدم
هستی اش در من ریشه داشت

و همه من بود
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد