رقصیدم!

 

ــ رقصم گرفته بود

مثل درختکی در باد

آن جا کسی نبود غیر از من و خیال و تنهایی

رقصم گرفته بود ...

پیرانه سر ؛ دیوانه وار

تنها؛ تنها؛ تنها؛ تنهــــــــــا رقصیدم *

ــ انگار مجبورم وقتی شب تا صبح را در اوج احساس نوشته ام و بعد که ارام شدم به نوشته

هایم خندیدم ؛ نقدشان کردم و خودم نظردادم ؛ بیایم واز هیچی بنویسم..هیچی ِ که پر است و  

 دنیایِ بزرگی است برای من ... و من که هیچ وقت خسیس نبوده ام این بار دلم نمیخواد کسی

را شریک ذره ای از احساسم کنم ...

در گردش خویش اگر مرا دست بُدی

خود را برهاندمی ز ســــــــرگر دانی

 

* ابراهیم منصفی

 

 

 

 

از اَ فتابش میشناسمش .. آفتابی که ا نگار مخصوص پاییز است و تابستان ها در اتاقم نمیفتد ...

 جان میدهد برای ریحانها ..دوباره می کارم میدانم دوباره سبز میشوند دوباره بلند میشوند و شاید

 دوباره یکهو پژمرده شوند ...

ــ از هوایی که آنقدر بازی در می آورد تا بالاخره گیجم کند و سرمایم دهد تا خیالش راحت شود که

صدایی برای داد زدن سر بچه ها و خبری از معلم پر حرفشان نیست !

ــ از غروبی که بی نهایت دلگیر است و شب هایی که زود میآیند و یک بهانه به بهانه های درس

نخواندنم اضافه میکند ..

ــ فرای انگار ؛ نیایش .. دلم میخواهدشان و یادم میفتد باز پاییز آمده !

ــ مهر بود که برای اولین بار مستجاب شدن دعایم را با تمام و جودم حس کردم !

پایم را که زمین میگذارم حس می کنم زمین سر جایش نیست ! نمیتونم محکم راه برم ..

 نمیدو نم کجا راه میرم و هر لحظه ای که میگذره سر در گم ترم !

 خنده دار است انقدر نمیدانم چه میخواهم که از دعا کردن می ترسم !! مثل تو که از نیت کردن

برای فالت میترسی !!