۵ تا !!


آفتابی یکدست.
سار ها امده اند.
تازه لادن ها پیدا شده اند.
من اناری را؛می کنم دانه؛به دل میگویم:
خوب بود این مردم؛دانه های دلشان پیدا بود.
میپرد در چشمم اب انار؛ اشک میریزم.




۱ــ شبهای روشن را ببینید حتی اگر عاشق نیستید
برای درکش کافیه دوست داشتن را بدانی..

۲ــ یاد چهار شنبه های سه سال پیش به خیر..یاد شنبه های دو سال پیش هم بخیر..یاد دوشنبه های پارسال هم بخیر..یاد شنبه ها و یاد یک شنبه شب های بهار پارسال هم به خیر..یاد عیدی هم که گذشت بخیر.
شاید یاد امسال هم بخیر..یاد ساله دیگه هم به خیر.

۳ــ لطف کن (در حق خودت و خودش ) خودت باش؛خودت حرف بزن؛خودت بخند؛خودت اعتراض کن؛خودت بنویس؛خودت فکر کن .
هر کاری که میخوای بکن ولی حواست باشه خودِ خودت باشی.
بدون تلقین یا به قول اون تظاهر..صاف و ساده..مثل قبلاها ..قبل از بودنش!
باشه؟؟!!

۴ــ اگه یه روز بدونی مزاحم زندگی کسی هستی حتما از زندگیش میری بیرون؛حالا یا به راحتی یا با سختی ولی مهم اینه که باید بری و بالاخره میری.
ولی اگه بدونی مزاحم مرگ کسی هستی چی ؟؟ بازم میری ؟؟ یا مزاحم میمونی ؟
فکر کردن بِهِش خیلی بد و سخته ..
ولی میخواد که باشی و بایدم باشی !! پس فعلا مزاحمتون هست..

۵ ــ عدد ۵ رو دوست دارم ..فقط همین

(قالب وبلاگم خود به خود ریخته بهَم..خیلی هم چیزی بلد نیستم ولی سعی میکنم دوباره مثل قبل بشه و لینکاتون رو هم میذارم)

دیگه اینکه خداحافظ..

سرما..

انچه مرا وا میدارد تا هر روز به ابداع خدا دست بزنم؛حق شناسی دل من است.تا چشم از خواب باز میکنم ؛از بودن خود به شگفت در می ایم و همچنان حیرت زده بر جا میمانم.
چرا شادی از میان رفتن درد و رنج کمتر از اندوهی است که از پایان یافتن شادی پدید می اید؟
چون هنگامی که دچار اندوهی؛به سعادتی می اندیشی که به سبب اندوه از ان بی نصیب مانده ای؛و حال انکه در اغوش خوشبختی؛هرگز از اندیشه ات نمیگذرد که ازچه رنجهایی برکنار مانده ای؛زیرا خوشبخت بودن در نظرت امری طبیعی است.
برای هر افریده ای سهمی از خوشبختی‌؛بسته به اینکه حواسش و دلش تاب تحمل انرا داشته باشد؛نهاده اند.سعادتی که از من دریغ میدارند؛هر اندازه نا چیز باشد؛باز گویی ان را از من ربوده اند .
هیچ نمیدانم ایا پیش از هستی یافتن؛زندگی را طلب میکردم یانه.
اما اکنون که زنده ام؛همه چیز حق من است.اما حق شناسی به اندازه ای شیرین است و دوست داشتن چنان به ضرورت دلپذیر؛که کمترین نوازش نسیم سپاسی در دلم بر می انگیزد.
نیاز به حق شناسی به من می اموزد که هرچه را به سویم میاید مایه خوشبختی خود قرار دهم.

مائده های زمینی
--------------------------------------------------------------
الان عقلم با یه چیزی تو مایه های بالایی مشغوله.ولی حسم....
چی بگم...نمیدونم..

در ضمن من خودم رو تو ایینه نگاه کردم حالم خوبه!!گویاخیلی هم خوبه!!

قرار چهارم بلاگ اسکای هم بر قرار شد..خوب بود ..فقط نمیدونم چرا سرما خوردم !!! اونم بد جوری..


سلام..
دلتنگی فردای اون روز خداحافظی کرد ولی من کامپیوترم خرابه!! یعنی گندمزار لطف کرده داغونش کرده!!

یه روزی چشات رو باز میکنی میبینی بی اینکه بفهمی اورده گذاشتت این بالا...بالای بالا..تا حالا اینقدر بالا نبودی ... اولش یه کم میترسی و لیکمتر از اونی میفهمیکه بخوای نگران جات باشی ؛نگران سقوطت؛ کمتر از اونی که بفهمی چه جوری اومدی این بالا؛چرا اوردت این بالا حتی بدون اینکه ازش خواسته باشی..مثله همیشه مهم برات بودنت و اونجا بودنت هست..
اونجا هستی ؛ از اوج بودن و در ارتفاع بودنت لذت میبری و گه گداری هم حواست هست کاری نکنی که پرتت کنه پایین!!
کاری هم نمیکنی یا شاید کردی و یادت نمیاد ولی وقتشه ..وقتشه که بیارت پایین ؛چراش رو نمیدونی ..ولی حتما برای خودش دلیلی داره...شاید وقتی اون بالا بودی باید کمتر بالا پایین میپریدی ؛شاید باید دستت رو به جایی میگرفتی..نمیدونم ...ولی هیچ کدوم از این کارا رو نکردی..خیلی غیر منتظره و یهویی پرتت کرد پایین...در عرض چند ثانیه و شاید کمتر از ثانیه !!
گفتی مهم نیست پیش میاد دوباره میرم بالا...سعیت رو کردی بری بالا ولی نشد..همون جا موندی...دیگه برات مهم هم نبود که کجایی..
عادی زندگی کردی شاید هیچ وقت دیگه هم اون لذت قبلی رو نبردی...
ولی هیچ وقت پایینم نگاه نکردی..نگاه نکردی ببینی هنوز چقدر بالایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
نگاه نکردی ببینی فقط اوردت پایین تر ..هنوز تا تهش خیلی مونده..
نگاه نکردی بیینی ...
حالا که دیدی.. اینبار حواست باشه!!

دیروز....

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است.

تمام راه به یک چیز فکر میکردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم میبرد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.

چه دره های عجیبی
واسب,یادت هست,
سپید بود
و مثل واژه پاکی,سکوت سبز چمن زار را چرا میکرد.
و بعد,غربت رنگین قریه های سر راه.
و بعد,تونل ها

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ,
نه  این دقایق خوشبو,که روی شاخه نارنج میشود خاموش,
نه  این صداقت حرفی,که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست,
نه,
هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند.

و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد


دیروز دلم اندازه یه دنیا گرفت ؛اول خواستم ننویسم گفتم بیام بنویسم دلم گرفته خیلی لوس بازی میشه ولی الان که داشتم ارشیوم رو میخوندم دیدم اینجا یه دفتر خاطرات درست حسابی شده برا من...پس اینم مینویسم .... یک دلگرفتگی دیگر هم ثبت شد!!
دیروز شاید اگه تنها میموندم میمردم ولی تنها نبودم و دو تا تشکر هم بدهکارم .
همین دیگه..
چون میخوام زود برگردم فعلا خداحافظ