زود گذشت..

توی این یه سال  ادمایی به واسطه همین جا؛ او مدن ..اونم با حضوری گرم و صمیمی ..دوست و مهربون ؛ولی حضورشون به تدریج کمرنگ شد تا رفتند و مثل همیشه قبل از این که به سال برسه رفتنشون هم عادی شد..خیلی ها هم معمولی اومدن همونجوری هم موندن و شاید مهم اینه که یه سالی میشه که باهاشون دوستم و یه جورایی به قلماشون عادت کردم!..بعضی ها هم کمرنگ اومدن و کم کم حضورشون رو موندگار و شاید دائمی کردند و همیشه از حضورشون خوشحالم و خوشحال خواهم بود..
توی این یه سال که خیلی هم زود گذشت  اتفاقاتی افتاد که شاید نباید میفتاد ولی بازم فراموش شدن حالا یا سخت یا راحت! و الان که فکر میکنم جز یه سری روز خوب و به یاد موندنی چیز دیگه ای رو یادم نمونده!

تغییراتی درونم به وجود اومد که اولش ناراحتم میکرد ..دلم میخواست همون پرستوی قبلی میموندم ولی از الان بابتشون ناراحت که نیستم هیچ؛خوشحالم هستم..اگه قرار بود امروز تازه میفهمیدم که با پارسال این موقع فرقی نکردم امروز حتما دلم میگرفت!

اینارو میتونستم عید بگم نه الان! ولی الان گفتم چون به نظرم مهمترین نقش رو در همه این اتفاقات و تغیرات ادمایی داشتن که اینجا بودن !

همین دیگه ! اینارو گفتم که بیایین بهم بگین تو لدت مبارک!

حرفی برای گفتن ندارم..فقط میخوام هی مطلب قبلی رو نبینم ..دیگه دوسِش ندارم!
همه چیز عادی در حال گذر است و چیزی بد هم نمیگذرد اگر هم چیزی غیر عادیست فعلا برای من عادی و خوش ..
مغزم هم احساس خالی بودن داره ؛ شایدم واقعا خالیه!
بعدا میام..

پرستو !

سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد  بدل میکنی
و در کنار جویبار های تو ؛ ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صداها میایم
و این جهان به لانه ماران مانند است
و این جهان پر از صدای پاهای حرکت مردمی است
که همچنان که ترا میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند!

من هیچ وقت در وبلاگم دروغ ننوشتم! فقط گاهی به حرفهایی که نوشتم عمل نکردم!
اخه میدونی ؛بین حرفی که میزنی با عملی که میکنی خیلی فرقه!

من ادم ریاکاری هستم! اخه به همه الکی لبخند میزنم!
خوش بو.دن و خندیدن و شاد بودن رو دوست دارم به شرطی که تصنعی نباشه!!
برای همین خیلی از شادی های خودم رو دوست ندارم !برای همین بعد از اینکه یه نفر ۱۰ دقیقه از دستم می خنده گِریَم میگیره!

من همیشه به خودم دروغ میگویم اگر که بگویم از کسی توقعی ندارم... اگر توقعی نداشتم از دست کسی ناراحت نمیشدم! به خاطر هیچ حرفی ؛هیچ عملی اشکی نمی ریختم!!
ولی میدانم که نباید توقعی داشته باشم!

من امروز حالم خیلی خوب است ؛ بهتر از همه روزهای معمولی دیگه!
اصلا هم دروغ نمیگویم!

من دیگه گریه نمیکنم ... این را هم راست میگویم!
دلم نمیخواهد کسی دلش برای من بسوزد یا مجبور شود دلداری هم دهد! پس دیگر گریه نمیکنم!
 
میدانی؟! وقتی در سفری ؛ وقتی در گردشی وقتی یه عالمه دوست و اشنا دورت هستند ؛ وقتی همه میخندند؛ همه شادند..هنری نیست اگر تو هم بخندی و شادی کنی..
من هم سیزدهم خندیدم قهقه زدم ؛جیغ کشیدم؛ رقصیدم؛ شادی کردم ..
چون همه شاد بودند! همه میخندیدند و میرقصیدن!!
تو در تنهاییت هم میخندی و میرقصی؟

من اصلا ادم تنهایی نیستم ولی این عید را تنها بودم ولی باز هم خوش گذشت!!

راستی من چند وقته دیگه یک ساله میشوم!

بچه ها!!
خیلی حس میکنم از حال هم بیخبریم!نه؟!

دیشب تا صبح فکر کردم و برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که من ادم خوشبختی هستم!

پنجره!

بعضی چیز هارو نباید گفت!
حالا این باید و نباید رو چی معلوم میکنه خودش مجهوله!
نمیدونم نباید گفت یا من نمیتونم بگم!
خوب یه چیزایی تو ذات ادم نیست دیگه..کاریش نمیشه کرد!
بعضی چیزارو باید ذاتی بلد باشی مثه بیان حسِت!!

پارسال این موقع کجا بودم ؛کجا بودیم چیکار میکردیم..۱۳ فروروردین چیکارا کردیم!!خیلی زود گذشته خیلی با این که همه سعیم رو کردم همه چی همونجوری بمونه و ظاهرا هم مونده ولی من میدونم که فرق کرده!
وقتی خاطره های بد رو یاد اوری میکنم..یا میشینم بهشون فکر میکنم یا توشون دنبال تقصیرای خودم میگردم خیلی ها شاکی میشن! که مگه خود ازاری داری ؛مگه مجبوری و یه عالمه از اینا که هر چی گذشته دیگه گذشته تفکر نمیخواد!
ولی دیگه فکر نمیکنم کسی با مرور خاطره های قشنگی که دیگه تکرار نمیشن هم مشکلی داشته باشه!!
پارسال عید خیلی خاص گذشت خوبیش هم تو همون خاص بودنش بود..
شباش..باروناش...قاط زدن های ما...مستی های خود به خودی..همیشه بود ولی عید پارسال یه حال و هوای دیگه داشت...
از اون وقت هایی شده که یاد پارسال این موقع هاش خیلی به خیر...

یکی از دلایلی که قبلا ها بیشتر مینوشتم همین شب پای کامپوتر بودنها بوده!!شب ها حال ادم عوض میشه! انگار بیشتر خودش میشه....

حس تنهایی غریبی دارم!

یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه چاهی
در انتهای خود به قلب زمین میرسد
و باز میشود بسوی وسعت این مهربانی مکرر ابی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم
سرشار میکند.
و میشود از انجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی میهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست!