متوقف شو!!

سلام
وبلاگامون شده مثله بچه برامون..دیروزم دومین جلسه اولیا و مربیان بود !! مربیمونم خودنویس بود و...
من قرار دفعه اول نبودم برای همین این دفعه  یه چیزایی تو مایه های جو منو  بسیارفراگرفت تنها کار مفیدم نگاه کردن بود...هیچی حرف نزدم داشتم دق میکردم ...فکرشو کنین  منو حرف نزدن!!
البته همه خیلی کم حرف تر از اونی بودن که فکرشو میکردم...ولی در کل جلسه اولیا و مربیان
 ما که تبدیل شد به حمایت از ازادی پرندگان دوستانه و خوب بود....
از بچه هایی که وبلاگاشون میرفتم و برام جالب بود صنم بود که اروم بود و زودم رفت.و صد باره تبریک میگم بهش..چشم تو چشم بود که چون تو وبلاگش جای همه بلاگرها مینویسه فکر کنم اونجا حرفی نداشت برای زدن!!!
 خود نویس که کلی فکر تو مغزش داشت و در کل فعال بود!! غروب که بر خلاف وبلاگش زیاد صحبت کرد و پیشناهاداش خوب بود...سه تا دوست و شب بارانی و دانشجوی علاف و اون یکی غروب و ققنوس و مقاله بی سر ۲ که رو دوش خیلی تاکید داشت..یاس سفید هم نبود ولی سلامش رو رنگین کمان رسوند ...
همه رو ول کنید اون دختره رو بگین!! اسمه وبلاگشو نمیگفت بسیار هم مشکوک میزد...فکر کنم دیده یه چند نفر وایسادن یکی هم یه blogsky  اویزون کرده به خودش خوشش اومده !!اون همه ادمو ول کرده اومده به من میگه :اه اه اه..چقدر همتون بچه این!!!!!فکر نمیکردم انقدر کوچیک باشین !!!! بابا بزرگ !!
یکی از بچه های persianداشت اتفاقی رد میشد اومد سلام علیک کردو رفت بعد دوباره برگشت
 که با بچه ها اشنا بشه که با سیل عظیمی از  استقبال روبه روشد و دوباره خداحافظی کرد و رفت!!
خلاصه که حالا که از جو دراومدم بازم دلم جلسه اولیا و مربیان میخواد ...اونم خیلی !!!همون جوه که منو گرفته بود و ول نمیکرد باعث شد که وقتی خداحافظی کردم با بچه ها و از مترو پیاده شدم بیخودی رفتم اونوره خیابون گفتم مستقیم زود هم سوار شدم نزدیکای انقلاب فهمیدم دارم دور میشم و باید اونوری میرفتم...بعد مثله ادم اون همه راه رو دوباره برگشتم...
دیگه
فردا قراره برم یه مدرسه ای برای ریاضی درس دادن اونجا با مدیرش صحبت کنم!!دلم خیلی میخواد درست شه...اگه درست شه و اونجوری شه که دلم میخواد از هیجانات میترکم!! همین حالاش هم که درست نشده کلی از خوشحالی مردم !!اصلا اگه درست شد تو قرار بعدی همه مهمونه من!!(۱۰۰٪ شوخی)
بعد اینکه
امروز یه چیزایی شنیدم که خیلی خیلی ناراحت شدم...باز فیمنیستیم زد بالا...اونم بد جوری!!
چی میشه گفت ؟اصلا چه میشه کرد ؟؟هیچی..
البته این وسط استثنا هم هستا!!
دیگه چیزه خیلی زیادی نمونده تا بفهمیم چی میخواد بشه ..گرچه همین چند روز هم مثه یه قرن میگذره !!ولی من که دارم روانی میشم حالا اون که به جای خود!!
این روزا همَش ارزوم این بوده که زودتر بگذره این شهریور و بشه اول مهر بلکه همه چی برگرده سرِ جای خودش, اوضاع همه طبیعی بشه و بیفته رو روال معمولِش ولی امروز همَش دلم میخواد زمان متوقف شه!!کاش میشد یا اگه نمیشه زود تر بگذره!!!من اعصاب شنیدنِ این که چی شد رو ندارم حالا هر چی که باشه...
من..من دلم تنگ میشه...اونم خیلی...خیلی...خیلی...خیلی!!
میفهمین که؟!!!
خیلی

دلم فریاد میخواهد!!

دلم فریاد میخواهد

ولی در گوشه ای تنها؛ چه بی ازار با دیوار نجوا میکنم هر شب

یه بار نوشتم بعد که اومدم بفرستمش نمیدونم چی شد پاکش کردم....گفتم اگه بخونینش احتمالا قاط میزنین...ولی الان پشیمون شدم...

بگو کی واژه عشق رو ازدلِ حافظه برده
زنده شو ,ای منِ خسته
بگو کی راهِتو بسته
قلبِ این اینه دار رو بگو سنگه کی شکسته ...

دلم میخواد حرف بزنم...کسی رو هم دارم که براش حرف بزنم و گوش کنه بی اینکه یک کلمه حرف بزنه ......ولی نمیدونم چرا هر کاری میکنم نمیتونم...نمیشه حرف زد...یه جورایی ساکت شدم....حرف میزنما ولی نه اونی رو میگم که همه دلم رو اشغال کرده ...نه اونی که تو ذهنمه... نه اونی که تحمله جرمش برای قلبم زیاده....نه اونی که اشکم میگه...نه حتی اونی رو میگم که خنده های واقعیم میگه...هیچ !!!! پس یعنی دارم حرف بیخود میزنم!!!!
بهترین جایِ ترانه, تن به بی حرفی سپردن!!
راستی کسی میدونه صبر کن یعنی چی؟؟تحمل کن یعنی چی؟؟یا انقدر همه تحمل کردین و دائم الصبر هستین این جمله ها هم پیوسته به روزمرگیها و تکراریها و هیچ کس نمیتونه توضیح بده!!من الان نمیدونم دارم صبر میکنم یا نه!!
ولی هنوز یه کم دیگه میشه صبر کرد...البته اینطور حدس میزنم!!
قهقه هات سر به فلک گذاشته...یه ساعته داری اینطوری میخندی ...ولی حالا هر چی فکر میکنی یادت نمیاد که چرا!!!!!مگه چی شده که داری میخندی!!اونم اینطوری؟؟ اره هیچی نشده فقط تنهایی و دلت خنده میخواد ...موضوع خنده دار....حالا که نیست الکی میخندی...یه ساعت الکی میخندی بعدش اشکا خود به خود میان....حالا دیگه میدونی چرا داری گریه میکنی...دیگه اگه یکی بگه چرا گریه میکنی میتونی بعد از اینکه مثه همیشه گفتی دلم گرفته دلیلش رو هم بهِش بگی...حالا خودتم راحت تر گریه میکنی...دیگه خودتم نمیری اشکاتو تو بالشِت قایم کنی...دیگه برای اینکه اشکت در اومده به خودت بدو بیراه نمیگی ...اول اروم اروم میان بعد سیلاب راه میندازن ..انقدر گریه میکنی تا دیگه نتونی از جات پاشی... شایدم وقتی خندیدی ارزش گریه معلوم شد!!حالا چی شد رو من نمیدونم...گریه بعد از اونهمه خندهِ مستی و الکی بیشتر چسبید
راستی یادم رفت سلام کنم .....سلام!!
خدایا
نیازمندِ ذهنییم که فراموش کند هر انچه را می باید و حفظ کند هر انچه را که شایسته است...
من فعلا هم با مغز و ذهنم و هم با قلبم در گیرم...
فعلا خداحافظ

می خوام تا صبح حرف بزنم

اول اینکه این لوگوی قرمزته رو گذاشتیم اینجا چون سایته خوبیه و ما بیشتر از اینا به اقای دشتی مدیون هستیم ولی بگم که استقلالیم !!ولی خوب اگه پرسپولیسی هستین برین ببینین!!!
۱ـ
صبح ساعت ۵ به زور بیدارت میکنن.....
۲ـ طی ماجرایی نا خواسته با یه نفر تا ۳ ظهر دعوا میکنی(البته انتراکم داشت)
۳ـ خوب که اعصابت خورد شد یادت میفته ساعت ۳:۳۰ با بچه ها قرار داشتی....
۴ـ بد جوری داری دنباله یه نفر میگردی که دق و دلیتو سرش خالی کنی و یه نفرم جای ۳:۳۰ ساعت ۴ میاد و .....
 ۵ ـ ۵ دقیقست ادم شدی و داری راه میری که پات میره تو یه چاله و دیگه به نوعی نمیتونی راه بری..
۶ ـ ساعت ۵ میری ناهار بخوری که میبینی یادشون رفته همبرگر تو بپزن!!
۷ ـ سواره تاکسی میشی و راهی خونه میشی و خوشحال از اینکه با این پا حداقل شانس اوردی منتظر تاکسی نموندی که همون موقع بنزین تموم میکنه و با ۴ تا ادمه دیگه کمک میکنی ماشین رو هل میدین از وسط اتوبان میبرینش کنار...
۸ ـ پول تاکسی رو حساب میکنی میای پیاده شی که مانتوی نوت گیر میکنه به ماشین و پاره میشه.
۹ـ سواره یه تاکسیه دیگه میشی که ۱۰ دقیقه مونده برسه به مقصد تصادف میکنه و بقیه راه هم پیاده میری...
چه حیف  شدا !!!اتفاقای دیروز تموم شد....الکی بگم یه روز پر حادثه بود یا راستشو که خیلی وقتا من رو با لوک خوش شانس اشتباه میگیرن!!!!



کم حرفترین ادمه فامیل بوده و هست.....فقط جواب سلامت رو میده و باهات خداحافظی میکنه!!همین!!یه ادمه ۷۰ ساله که چهرَش خیلی جوونتر از این حرفاست.....نشسته بودیم که یهو پا شد یه عکسی رو از بالای تلویزیون برداشت و بوسیدش و شروع کرد به گریه.....شروع کرد به حرف زدن!!!عکس زنش بود که ۲ ساله مرده....از عکس گفت از اون مسافرتشون .....از اون مسافرتی که شد اخرین سفر.....از اینکه جدا کسی نفهمیده که این دو ساله چطوری زندگی کرده!! فقط نفس کشیده!! تنها ارزوش مرگه!!اینکه اصلا کسی نفهمید که عاشق بوده که اوج عشقش همون سکوتش بوده .....که اولش معمولی ازدواج کرده ولی بعدش.....که خیلی دلش میخواد بمیره ولی نمیدونه به مجازات کدوم گناهش باید زنده بمونه!! که درسته که مثه خیلی ها اولش بِهَم قول ندادن همیشه با هم باشن و بی هم جایی نرن ولی خودش که میدونست نباید تنها جایی بره....میدونست که....شایدم نمیدونست....من که هیچ وقت بِهِش نگفتم!!!!
و شایدم نوعی پشیمانی از حرفایی که بهش نگفته والان هم گفتنش فایده نداره.....گرچه که میگه و معتقده که اونم میشنوه ولی دلش راضی نمیشه!!و دوباره گریه....باز هم گریه و سکوت و باز همون سکوتی که من از وقتی دیدمش ازش به یاد دارم......
چندین سال سکوت عشق و حالا هم سکوتی در نوع خودش مرگبار......



امروز وقتی یه نفر داشت دوستانه نصیحتم میکرد عذاب وجدان گرفتم .....زود رفع شد البته برای اینکه دلیلی نداشت.....ولی یه نوع ترس همراهِش داشت و داره.......اون نمیتونست بفهمه که وقتی پشت کسی رو خالی کنن و ازش حمایت نکنن یعنی چی و هی رو حرفاش تاکید میکرد...منم نمیتونستم متوجهِش کنم!!!!گرچه ظاهرا جلو ی اون دفاع کردم و اونم قبول نکرد!!! ولی همون موقع داشتم به حرفاش فکر میکردم و.....من امروز ترسیدم!!! شایدم یه علامته خوبه!!و کاش که باشه!!!و کاش همه فکرایی که یه لحظه از سرم گذشت چرت باشه!!
که هست!!

اعصابم خورده....اونم خیلی.....البته خوردش کردن بعم پا گذاشتن رو خورده هاش تبدیلش کردن به گرد....بماند!!
کاش الان به همه خوش بگذره!!

چهار دیواری بی چهار دیواری!!

دیشب حدود ساعتای ۳ اسمونِ خونَمون فقط یه ستاره داشت!! فقط یه دونه!!
حالا اون یکی ماله کی بوده؟؟ چند نفر داشتن سرش دعوا میکردن رو نمیدونم ...ولی شایدم ماله من بوده !!اون ستاره هم تو اسمون به اون بزرگی تنها مونده بود!!حتما دلش هم گرفته بود !!منم کلی باهاش حرف زدم انقدر که جفتمون از تنهایی در اومدیم... فقط من حرف میزدم اونم با نورش تایید میکرد....همینطور که داشتم با هاش حرف میزدم خوابم برد...از خواب که پا شدم رفته بود...حتما کلی صدام کرده دیده پا نمیشم گذاشته رفته!!
دلم یه کویر میخواد انقدر بزرگ که هیچ وقت سر و تهِش رو نبینم....یه اسمون صاف و پر از ستاره بالاش که نور بپاشه روش....تنهایی ساعتا ؛ماهها و شایدم سالها دراز بکشم و سقف نورانی کویرم رو نگا کنم....هر چی حرف دارم به ستاره هاش بزنم ...تو کویر ستاره ها بهت نزدیکترن !!اوناهم وقتی بهم نزدیکتر باشن با هام حرف میزنن.....
اصلا نه !!!یه مزرعه پر از افتابگردون...یه خورشید پر نور که اونجا رو یه مزرعه طلایی کرده باشه و دو تا پا برای دویدن....
شایدم یه دریا....ابیه ابی....با یه خورشیدی که به امیده اینکه فردا طلوع میکنه هر روز غروب میکنه!!
چه میدونم شایدم جنگل یا....
 ولی هر جا هست با چهار تا دیوار ادم رو زندانی نکنه!!
دلم دیگه چهار تا دیوار نمیخواد ...