عنوان گذاشتنم سخته ها!!!!

ای ایه مکرر ارامش میخواهمت هنوز
اری هنوز هم دریای ارزو در این دل شکسته من موج میزند
راهی به دل بجو…..
این چند وقت از این حالتا بود که اگه میومدم مینوشتم به قول یکی از بچه ها گند میزدم به همه حرفای قبلی…..ولی الان نه زیاد…
تا حالا شده بگین حاضرین از امروز صبح تا فردا صبح که چیزی نیست تا یک هفته بگین غلط کردم ولی برگردین به وقتی که هنوز اون کارو نکرده بودین……من برا اولین بار 2 ماه پیش اینطوری شدم….پارسال وقتی دانشگاه ازاد قبول شدم و سراسری یه جوری انتخاب رشته نکردم که قبول شم گفتم میمونم میخونم برا سال دیگه …وقتی رفتیم ازاد رزرو(نمیدونم درسته یا نه!) کنیم گفتن نمیشه باید یه ترم بخونی بعد مرخصی گیری ما هم از خدا خواسته (یا شایدم نخواسته)گفتیم چشم….یه ترم اول رو رفتیم و تازه فهمیدم از اونیی که من فکر میکردم خیلی بهتر بود…..بعد ترم دوم هر کی رسید به ما از دوست و بابا و.. گفت تو ؛ توی ذاتت درس خوندن نیست ول کن بیا همین رو برو ولی من حرفش رو زده بودم دیگه نمیخواستم زیر حرفم بزنم!یه کم هم خونده بودم…گفتیم عیب نداره همه بچه ها که دارن میخونن ما هم روشون…تا 15 فروردین هم خوندماولی بعد هی کم شد و هی کم شد و بعد شد صفر!!!!!همون موقع بود افتاده بودم به غلط کردن ولی دست خودم نبود نمیشد بخونم منم خودم رو اذیت نکردم اصلا…..ولی الان که یه هفته بیشتر نمونده هیچیم نیست !!!!!شد که چه بهتر از یه فرصتی استفاده کردم نشدم که اتفاقی نیفتاده میرم دانشگاه خودم…رشته ام هم دوست دارم…کلی روشن فکر شدم…کاش بقیه هم همین ها رو میگفتن!!!هی گیر نمیدادن به ادم…
خلاصه فکر میکنم تابستون خوبی رو دارم …البته تابستون که شروع شده ولی برا ما از هفته دیگه این موقع!!!
روزا همشون خوبن یعنی نمیذارم روزای خوب این تابستون رو کسی خراب کنه!!!
فکرم میکنم داره یه اتفاقه با حال میفته!خودشم خبر نداره!!دوست دارم این اتفاق بیفته!!!
خلاصه که اگه ما دیگه تا کنکور نیومدیم دعا کنید یه امساله رو ضایع نشیم…


همین الان اومدم کتاب پائولیو رو بردارم که یکی از اون نوشته هایی که برام جالب بوده رو پیدا کنم بنویسم یهو این صفحه اومد که من تا امروز نخونده بودمش….
استاد میگوید:وقتی تصمیم به عمل میگیریم طبیعی است که تعارضی غیر منتظره رخ میدهد.طبیعی است مجروح چنین تعارضی میشویم .زخم ها بهبود میابند ؛جوشگاه زخم بر جای میماند و این برکتی است .چنین جوشگاهی تا اخر عمر با ما خواهد ماندو برای ما یاور بزرگی خواهند بود.اگر زمانی به هر دلیلی میل ما برای بازگشت به گذشته نیرومند باشد ؛کافیست به جوشگاههای زخم خود بنگریم.جوشگاه ها علامت دستبند هستندو ما را به یاد خوفگاه های زندان میندازد….و با چنین خاطره ای بار دیگر پیش میرویم…

معتاد معتاد شدم!!!!

هیچی من معتاد شدم مصرفم هم بالاست هر کار میکنم نمیشه ترک کنم!!تازه این هفته که کامپیوتر نداشتم فهمیدم......حالا نمیدونم چه نوع ترکی بکنم!!ترک یابویی یا برم دکتر دوا درمونی پیدا شه شاید.....میشه هم این
رو ترک کرد به یه چیز دیگه رو اورد......
خلاصه کسایی که تجربه دارن کمکی کنن......الانم کافی نتم!!!
فال حافظ گرفتم میخواستم بگم که الان نمیشه.....طولانیه اخه این کی برده فارسی ها رو نداره الان دارم خودمو میکشم مینویسم.....
فقط چون به این کتاب پائولیو کوئلیو هم معتاد شدم یه چیزی از این کتابش مینویسم...
وقتی از راهب انتو نیو پرسیدند که ایا ریاضت راه به سوی خدا میبرد پاسخ داد:دو راه برای ریاضت وجود دارد؛اولی راه کسی بدنش را شکنجه میدهد چون فکر میکند ما از پیش محکومیم. این ادم احساس گناه میکند و گمان میکند سزاوار شادی نیست چنین فردی هرگز به جایی نمیرسد ؛زیرا خداوند گناهکاران را نمی پذیرد.
دومی راه کسی است که میداند دنیا همانطور که همه می خواهیم کامل نیست و با این وجود دعا میکند :توبه میکند و وقت و کارش را فدا میکند تا محیط اطرافش را بهتر کند. در تین مورد حضور الهی تمام مدت به او کمک میکند و میتواند به خدا برسد

عنوان نداره!!!

گندمزار:میگن امشب اونجاها اجازه تیر اندازی دادن(الکی گفته بود)
اینا که پریشب بی اجازه هم تیر اندازی هوایی کردن.....حالا ببینیم چی میشه
تق تق تق تق تق تق.....فکر کنم ۶ تا بود...بازم ساعت ۱۲:۳۰ همه از خواب پا شدن.....
مامان:فکر کردم بمبارونه......صداش مثله بمبارونای عراق بود!!!
نگران نباش نوبته اونم میشه......روی صهیو نیست هارو سفید کردن اصلا شرمندشون کردن!میخوان ارامش ایجاد کنن برا مملکت!!خدا میدونه چند نفر آش و لاش شدن!!!یه چیزایی دی شب دیدم که اصلا نمیدونم چطوری بگم یا اصلا باید گفت؟؟؟؟؟؟!!!!!!!من که توان گفتنشو ندارم..
درسته که این وسط اراذل و اوباشم قاطی شدن و دارن هر کاری که دلشون میخواد میکنن ولی اونا که طوریشون نمیشه!!!!!
بابا اینادست نشانده امریکا نیستن!!!!!!ایناایرانی هستن!!دانشجو های این مملکتن!!هیچ جرم و گناهی هم نکردن که اینطوری باهاشون رفتار میشه!!!جرمشو ن اینه که یه کم زیادی میفهمن!اون ادمای خواب و بیحالی که شما میخواین نیستن...میخوان مملکتشون اونجوری که باید باشه...همین!! فقط نمیتوونن طبق خواسته شما بخورن و بخوابن و خوش بگذرونن و هزار تا کار کثیف دیگه بکنن و نگاه هم نکنن چی داره به مرور زمان سرشون میاد.....دیشب به جرم فهمیدن دو نفر جلوی ما مردن!!!!!!!!!به جرم اگاهی......
---------------------------------------------
تو این دو سال هر اتفاقی افتاد گفتم چرا؟چرا من؟چرا اینطوری؟چرا من و چرا اون؟چرا و چراو چرا...... به خاطر بعضیهاش همه چیز رو از دست دادم و بعد به خاطرش غصه خوردم که الان دیگه برام مهم نیستن ولی اون موقع بازگفتم چرا!خدایا این دیگه برا چی بود؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ولی الان یه مدتی هست دیگه نمیگم چرا..جواب چراها رو خودم میدم...چون خدا خواست و چون مصلحتت در این بود چون اون میفهمه داره چه میکنه!چون من نمیدونم ثانیه بعد زندم که این رو کنم publishیا نه ولی اون میدونه!تو تا تهش رو میدونی.تو بد بنده ات رو نمیخوای!تو میخوای اونو به کمالی که شایستشه برسونی ! حالا هر کی رو از یه راه ! خوب یا بد ؛سخت یا اسون یه موقع یه نفر داره از یه راهی میره که فکر میکنه بدبختترینه و راهشم افتضاح ولی همونیه که تو برا رسیدن به بهترین براش انتخاب کردی!داره میرسه به همونی که بایسته و شایستشه !حیف که نمیدونه!!!!!!!این همون مصلحت توست که میگن!بعضی هاشم که مصلحت نیست ازمایش و امتحانه...و ادمی را بی ازمایش ارزشی نیست!میگم خدا رو شکر چون یه جایی تو کتابمون اوردی ان الله مع الصابرین واین یعنی ان الله مع الصابرین پس صبر میکنم...و برای هر دوش به جای چرا میگم خدایا شکر چون مطمئنم صلاح من در این است حالا یه موقع یکی ۱ روز بعد میفهمه یکی ۱ سال و یکی هم ۱۰ سال ولی میفهمه!!درسته همیشه انقدر بحث میکردم و چرا میگفتم و تا قانعم نمیکردن ول نمیکردم ولی ایندفعه ول کردم یعنی قانع شدم...حالا ایناروهر چی به یکی میگی میفهمه ها ولی درک نمیکنه!براش نمیافته که اینا حرف نیست راسته!خواست خدا تو زندگیت مهمه!اینکه خدا گاهی از یه راه بد تو رو به مطلوبت میرسونه و برا بنده اش خیرمیخوا د اگه اون بنده ظرفیت و شایستگیشو داشته باشه!!ایراد نداره تو گوش نکن ولی واقعیته!!!
----------------------------------------------------
و یک قصه سنتی صوفی.........
سال ها قبل در دهکده ای فقیر دهقانی با پسرش زندگی می کردکه داروندارش تکه ای زمین؛کلبه ای پوشالی و اسبی که از پدرش به او رسیده بود.روزی اسب گریخت و مرد ماند که چگونه زمینش را شخم بزندهمسایه ها به خانه اش امدند تا تسلایش بدهنددهقان تشکر کرد و پرسید:از کجا میدانید که این اتفاق برای من بد بختی بوده است؟کسی به بغل دستیش گفت:نمیتواند حقیقت را بپذیرد بگذار هر طور که دلش می خواهد فکر کنداین طوری کمتر غصه میخورد.و بعد در حالی که وانمود میکردند حق با اوست رفتند.یک هفته بعد اسب برگشت ولی تنها نبود و مادیان زیبایی هم با خود اورده بودو همسایه ها رفتند تا به او تبریک بگویند
"قبلا یک اسب داشتی و حالا دو تا ؛تبریک"دهقان پاسخ داد:از همه تان متشکرم ولی از کجا میدانید این اتفاق در زندگی من خیر است.
همه فکر کردند دیوانه شده و رفتندو گفتند نمیفهمد خدا برای او هدیه ای فرستاده.یک ماه بعد پسرش خواست مادیان را رام کند اما مادیان لگدی زد و او افتاد و پایش شکست.همسایه ها به عیادت او امدند.مرداز همه تشکر کرد و گفت:از کجا میدانید این اتفاق یک بدبیاری برای من بوده.
"راستی راستی دیوانه شده ممکن است پسرش تا اخر عمر لنگ بماند و هنوز فکر میکند شاید بدبختی نباشد"چند ماه گذشت و کشور همسایه اعلام جنگ کرد و پادشاه اعلام کرد که مردان جوان باید به سپاه ملحق شوندهمه به جنگ رفتند جز ان پسری که پایش شکسته بود.هیچ کدام از پسران زنده برنگشتند ؛پای پسر خوب شد و اسب ها زاد و ولد کردندو.......دهقان به دیدن همسایه ها رفت تا تسلیت بگوید به انهاو کمکشان کنداما هر کدام از انها که شکایت میکرددهقان میگفت از کجا می دانی این بدبختی است؟و اگر کسی خیلی خوشحال میشد میگفت:از کجا میدانی این اتفاق خیر است؟و اهالی ده دیگر میدانستندکه زندگی چهره های گوناگون دارد
پدران؛فرزندان؛نوه ها ی پائلو کوئلیو
همه اینارو یه بار نوشتم بعد کامپیوتر هنگ کرد خودش خاموش شد منم کپی نکرده بودم!!!!!!!!و دوباره از اول.......خیلی شد من دیگه برم 
خوش باشین و تا بعد.....

کاکتوس من!

سلام.....
چند وقت پیشا گندمزار یه کاکتوس برا من اورد که بیشتر شبیه گل بود تا کاکتوس...خلاصه قشنگ بود منم گذاشتمش بالای تختم....دیروز که اومدم خونه تازه فهمیدم خیلی کثیفه گلدونش...رفتم که تمییزش کنم یهو از دستم افتاد با کلی بد بختی گرفتمش!!ولی یه لحظه نزدیک بود بمیرم......الان حالش خوبه!!تازه فهمیدم دوسش داشتم و نمیدونستم...حالا به نظرم قشنگتر شده...
کاش هیچ وقت دیگه اینجوری نشه!!که داشته باشم یه چیزی رو از دست بدم بعد تازه بفهمم دوسش داشتم......این وحشتناکترین حالت ممکنه هست!!تازه اینکه فقط یه کاکتوس بود........
دیشب که بابای من داشته میرفته سر کار نزدیک بوده یکی از این وحشی ها بزنه تو سرش!!!!!
اینجا هم شلوغه......نه خوابگاهی هست نه ...ولی همه ساعتای ۲ شب با صدای تیر اندازی بیدار شدن به جز من که خوابم سنگینه!!گویا تو کوچه بغلی ما سر و صدا شده بعد یه پسره سرشو از پنجره کرده بیرون ببینه چه خبره تیر اندازی کردن به طرفش!!!!!!!!!هنوز زنده است........ولی همه شیشه های کوچه بغلی خورده!!!!!!!!!
میخواستم دیگه اینارو نگم چون هم همه دارن میگن هم جز اعصاب خوردی و ....فایده ای نداره ولی نتونستم.........الان ۱۲ ظهره و اینجا بزن بزنه!!!!!هی امبولانس میاد میره !!کم کم دلم میخواد منم برم بیرون ................شایدم رفتم......دیگه از هر کی این روزا خبری نشه فکر میکنم گرفتنش!!!!کی میدونه شایدم گرفتنش.........
-----------------------------------------------------------
چه گونه جهنم را پر نگه دارند!
در قصه ای قدیمی امده که وقتی حضرت عیسی روی صلیب در گذشت؛بی درنگ به دوزخ رفت تا گناهکاران را نجات بدهد.
شیطان بسیار ناراحت شد و گفت:دیگر در این دنیا کاری ندارم از حالا به بعد همه تبهکارها و خلاف کار ها و بی ایمان ها همه یک راست به بهشت میروند!
عیسی به شیطان بیچاره نگاه کرد و خندید:
ناراحت نباش. تمام انهایی که خودشان را با تقوی می دانند و تمام عمرشان کسانی را که به حرفای من عمل نمیکنند محکوم میکنند به اینجا میایند . چند قرن صبر کن !میبینی که دوزخ پر تر از همیشه میشود.