خستگی..

 

ــ خستگی به بدترین نحو ممکن بر تنم ماند..

ــ همیشه از بچگی مادر بزرگم میگفت وقتی اول  بقیه را از دل دعا کنی خدا به حرفت گوش میده

 هم آرزوی اونا برآورده میشه هم آرزوی خودت...

این بار هم نه آرزوی بقیه برآورده شد نه آرزوی من... و یک خاطره تلخ دو باره تکرار

شد...سختیش برایم مثل بار اول بود..و نمیدانم چرا نتوانستم خدارا شکر کنم که بدتر از این

نشد در حالی که ممکن بود..

برایم فرقی نداشت من هم اندازه تو ناراحت شدم ولی..

ــ احمقانه ترین نوع زندگی وقتیه که میدونی میخوای چیکار کنی و مدام به خودت میگی ولی

انجام نمیدی. بقیه هم مثل یه بچه سه چهار ساله همه کارات رو بهت یاد آوری میکنن  و لی تو

باز گنگی...

شاید هیچ وقت مثل این روزها از دست خودم حرص نخورده بودم..هیچ وقت اینقدر به خودم بد و

بیراه نگفته بودم ...اینقدر از خودم ناراضی نبودم..و اینقدر اشفتگی درونی و اینهمه احساسات

پادر هوا نداشتم. گرچه اعترافش هم بد است ولی آنهمه اعتماد به نفس یکجا ناپدید شد.

و چقدر خوب که امشب هیچ کس را اطرافم ندارم برای دردِ دل کردن.

ــ لرز در تابستان هم به نوعی خوشایند است.

 

باز زود گذشت !

 

ــ همیشه حرف زدن برایم بهترین راه حل بود ... مشکلاتم را زود تمام میکرد...چه کسی بود فرقی

 نمیکرد..بحث منطقی کار خودش را میکرد ...دیشب هرچه فکر کردم یادم نیامد که چرا اینبار قبل از

 آن همه ..... حرف نزدیم... من که اهلش بودم چرا !! باز خوشحالم که آخرش حرف زدیم..

انگار شده بودم پرستوی هفت هشت سالگی ها! پرستویی که مامان میگفت وقتی میفتاد روی

 دندنه لجبازی نه تنبیه اثری داشت نه تشویق!!درکودکی ازهمان یک ذره لجبازی هم لذت میبردم..

ولی در آن لجبازی ها اثری از شادی کودکانه نبود...همه اش دیوانگی بود...

خیلی نگذشته و شاید خیلی زود گذشته ولی نشسته ام و به دیوانگی هایم لبخند میزنم اثری از

ناراحتی در من نمانده ..و در تو؛ هم..

ــ باز هم زود گذشت ... چند روز دیگر باید در عروسیت شرکت کنیم... از قول و قرارهایتان سه

سالی میگذرد و انگار هنوز باور نکرده ام ولی برایتان خوشحالم ..بیش از پیش..

دو ماه مانده به کنکوری که اصلا برایمان مهم نبود در نمایشگاه کتاب دربه در سر رسیدی

قرمزبودیم... آن روزها را که فرصت برای تعریف کردن هایمان زیاد بود بیشتر دوست داشتم..

ــ ده قدم که برداری

از زمان خارج میشوی

ده قدم که برداری

از امپراطوری ماه و خورشید بیرون میشوی

تنها ده قدم که برداری نه همهمه صدایی نه تعجبی

ده قدم که برداری دیگر گذشته ای نمی ماند

یا صد قدم یا هزار قدم..

فرقی نمیکند

انتوان دوسنت اگزوپری

 

کابوس شیرین!

 

ــ دو شبی بود که برای راحت خوابیدن با خودم کلنجار میرفتم و خسته تر از قبل بیدار میشدم..

دیشب در خواب جملاتی از ذهنم میگذشت قبلا دیده بودمشان با اینحال غریب بودند ولی مرا یاد

 چیزی میانداختند و از خواب بیدار میکردند و به فکر وا میداشتندو بعد میرفتند همانجا در همان

حافظه طولانی مدت بمانند....حس عجیبی بود...عجیب و کمی ترسناک..

ــ اوایل تابستان در قطب شمال؛ هوا مانند غروب مه آلودی روشن است این شبها را

شبهای روشن میگویند!

ویادشبهای روشن افتادم که چقدر دوستش داشتم و تو که فکرش رانمیکردی فیلم خوبی باشد

 یک فیلم خوب به من بدهکار شدی و بعد از نفس عمیق  هی دیدیمش!

کتابی* را هدیه گرفتم که اولش نوشته بودی وقتی حواست نیست زیباترینی وقتی حواست

 هست.. و بعد موسیقی فیلمش را خریدم و ..(دیشب شعرهای کتاب را دوباره خواندم)

* در سرزمین تو چنان عاشق اند که

گرسنگی را فراموش میکنند

در شهر من چنان گرسنه

که عشق را!

ــ همزبانی نیست تا برگویمش

راز این اندوه وحشتبار خویش

بیگمان هرگز کسی چون من نکرد

خویشتن را مایه ازار خویش

یاد نوشته ای افتادم از یک چهارشنبه سوری ..قاشق زنی..یک عالمه اسم  ....... هیچ یک را

نمیشناختم یاد هیجان و شادیی که در نوشته حس کردم ؛ و لجم میگرفت که نمیفهمم!

ــ باد ابرها را کشید

تکه؛ تکه؛ تکه

برد ان بالا و

آسمان آنها را اویخت

شر شر باران بهاری و هیجان بی پایانی که در حیاط شما داشتیم..حتی ترس از گربه را فراموش

کرده بودم ..توعاشق بودی و بی پروا ولی نمیدانم آن موقع سال ما از  چه شاد بودیم از اینکه باران

میتواند مغزهایمان را سوراخ کند و سرما مان بدهد که تا یک ماه صدای من در نیاید بعد هی به زور

 به توصیه مادرت به من جوش شیرین بدهی.. و انگار همان باران بود که مرا دیوانه کرد..وگرنه یادم

میاید قبل ترها  کمتر دیوانه بودم... کمتر اب البالو میخوردم...از خانه تان زنگ زدم به شهری و ۴۵

دقیقه حرف زدم ولی یادم نمیاید چه گفتیم! و بعد به خیال خودم شدم درگیر همفکری با تو و کمی

هم فضولی ... و چقدر بعدترها ناراحت شدم که تو به جای آن همه همفکری که من با تو کردم مرا

سرزنش کردی و بعد نگران شدم که نکند دوستی را از دست بدهم برای دوستی دیگر وبعدناراحتی

 خودش رفت و هیچ کدام هم نرفتید ...و هیچ چیز انطور که من فکر میکردم نشد وهمه چیز

همانطور شد که من فکر میکردم ..

من که آن روزها عاشق این بودم زندگی سه چهار سال دیگه خودمون رو تصور کنم در هیچ حالتی

به جایی که الان هستم نمیرسیدم!  ناراحت نیستم که تصوراتم تحقق نیافته...کمی گنگم و کمی

شاد..شش صبح است و یک ساعت برای خوابیدن تا درس خواندنم فاصله است! انگار که آرام

شده باشم یک ساعت راحت میخوابم و شاد بیدار میشوم!

 

 

 

ــ یکی از برگ های کاکتوسم ناگهان زردمیشود..برایش سه تارمیگذارم گوش کند کمی برایش

حرف میزنم ؛ میروم تا کمی آب بیارم وقتی بر میگردم برگ زردی ندارد !!

گاهی به این نتیجه میرسم گیاه با شعوری است..از سنش بیشتر میفهمد..تاثیرات مثبت میپذیرد

مهربان است و حرف گوش کن..راز دار است و خیلی صفات خوب دیگر دارد که باید یادشان بگیرم!

ــ نمیدونم درست از چه لحظه ای توی زندگی تصمیم میگیریم حصاری دور خودمون بکشیم !

از چه زمانی حق عبور و مرور به هیچ کس را در محدوده انحصاریمون نمیدیم!

نمیدونم همه ادم ها تا لحظه مرگشون این کار رو حتما میکنند یا نه!

نمیدونم گاهی لازمه انجام شه یا همیشه و یا شایدم هیچ وقت..گرچه نقطه اغازش را نمیابم 

ولی حس میکنم از لحظه ای که شروعش میکنی انگار که نوعی خود تخریبی رو اغاز کردی و 

دیگه نمیتونی درستش کنی ...هیچ کس نمیتونه کمکت کنه .. ولی شاید خودت..

ــ شجریان گوش میکنم و الکترونیک میخوانم ..هارمونی عجیبی دارند..بهتر میفهمم...گرچه ترجیح

 میدادم زودتر امتحانش را میگرفت تا میتوانستم به جای انکه زیر نور گرم چراغ مطالعه چشم بدوزم

 به تفاضلی ها ؛در خنکی بهار زیر پنجره دراز میکشیدم چشم هایم را میبستم و زمزمه میکردم!

داشتن صدای خوب هم ..

ــ درون خودم دنبال مشکلی میگیردم..چیزی شبیه زود باور بودن یا شاید زود اعتماد کردن ؛ زود

تعریف کردن شاید زود احساساتی شدن؛ زود در گیر شدن و یا زود صمیمی شدن...نمیدانم..

حس میکنم چیزی زودتر از موعد مقرر در من شکل میگیرد ولی پیدایش نمیکنم!

نه پیدا میشود و نه من میدانم موعد مقررش چه زمانی است!!