یادش به خیر..

 

ــ چهارسال پیش این روزها شاد بودم...بدون هیچ دلهره و نگرانی... ولی الان برای تو کمی

نگرانم...و شاید هم نتیجه اش بهتر باشد...

ــوقتی نوشته هایت راجع به فرمانها را می خوانم دلم دوباره خواندن و دوباره دیدنشان را

میخواهد.

ــ سه سال شد که کم و بیش اینجا مینویسم...بین نوشته هایم خیلی فاصله است و خودم هم

خیلی...یاد بهار ۸۲ زیباست و شاید هم از خودش زیباتر....بهاری سرشار از انرژی و هیجان و خنده

سرشار از دلهره و نگرانی و پر از بچه بازی ...سعی برای اینکه کمی بزرگانه فکر کنیم....کارهایی

 که هیچ وقت نکرده بودیم و دیگر هم تکرار نمیشوند...و در همان هیجان ها شور نوشتن ..همه

چیز رانوشتن..هرگاه میخوانمشان خنده ام میگیرد و حتما روزی هم به نوشته های امروزم

 میخندم..

ــ قبول دارم که حساس تر شدم ولی خوب میشود...

ــ یکی از نوشته های قبلی است که دوستش دارم...

شکی که انسان را عوض میکند


در المان قصه ای هست که میگوید مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده شک کرد

 همسایش ان را دزدیده برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.متوجه شد که همسایش در دزدی

 مهارت داردمثل دزد راه میرود ؛مثل دزدا پچ پچ میکند انقدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت

 نزد قاضی برود و شکایت کند.اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد؛زنش ان را جابه جا کرده

 بود.بیرون رفت و دوباره همسایش را زیر نظر گرفت دریافت که او مثل یک ادم شریف راه میرود

؛حرف میزندو رفتار میکند.


 

هنوز بهار است!

 

ــ ابر ..باد و باران و بعد گرمای طاقت فرسا...تکرار شدنی های دوست داشتی  در بهار!

ــ چه بانمک...هنوز بهار است ولی من از آمدن تابستان دلتنگم ...میخواهم خاطرات تلخش را دور

 بریزم..ولی هنوز کمیش مانده ...

ــ همه دلتنگی؛ نگرانی؛ ناراحتی حتی گاهی هیجان و شادی در اشک جمع میشوند و می روند

من گریستم و اکنون خوبـــــــــم !

ــ نمیدانم دلم بیشتر برای خودت تنگ شده بود یا برای دوستیمان...از شنیدن صدایت هیجان زده

 شدم تا جایی که نمیدانستم چه بگویم ... از من بعید بود !! نه؟!

در آن ده دقیقه همه آن چند سال دوستی از ذهنم عبورکرد.. چه لذت بخش بودن!

کاش میرفتیم همدان!

 

 

ــ روزای قبل عید عاشق پرسه زدن تو شلوغی های قشنگ تهرانم...پرسه زدن تو هیجان

 مردم...پرسه زدن تو هیجان یه شهر...پرسه زدن توهمه خیابونایی که تو اون سال توش یه اتفاق

 با نمک افتاده باشه! حتی دوباره دیدن مکان هایی که خاطره های تلخ برام توشون حک شده!

ــ دیشب...

یه عالمه ارزوی خوب داشتم برای همه اونایی که دوستشون دارم....

ارزوی اینکه یک رشته خوب قبول شی و جای درست خودت رو تو زندگی پیدا کنی...ارزوی

اینکه همیشه مادرت سالم کنارت باشه و تو درسات موفق باشی...ارزوی اینکه امسال جشنتون

رو بگیری و همیشه خوشبخت باشین...ارزوی  اینکه همیشه سالم و موفق پیش ما باشین..

ارزوی اینکه هدفت روتو زندگی پیدا کنی و دیگه به خاطرش ناراحت نباشی..

و بعد یه عالمه ارزوی خوب برای خودم..

برای درسم..برای کارم...برای اینکه راه درستی رو تو زندگیم انتخاب کنم..

و بعد ارزوی سلامتی و موفقیت برای همه اونایی که میشناسمشون یا میشناسمن!

ــ همیشه تو اولین ساعات سال جدید متحولم..یه حال خاصی دارم..

 

 

تولدی دیگر...

 

ــ روز تولدم را به خاطر نمی آورم

روز مرگم را فراموش کرده ام

و زندگی بهتی است که میان

این دو فراموشی از یاد رفته است*

 

در سالروز تولدم خاطرات خوبی ثبت شد...ساده اما شیرین ... کمی هم زردِ آناناسی

 کوه.....برف گلی افتاب خورده...من ....خورشید...و خیلی چیزهای لذت بخش دیگر

ــ امروز خورشید دایم تعقیبم میکرد... احساس بدی بود که پشت سرم بود ... اون هم 

شخصیتی که اینقدر حائز اهمیته! 

ــ دلم از همیشه بیشتر برایت سوخت...دل سوختن واژه خوبی نیست برای یک دوست!نمیدانم

چه بگویم بیشتر ناراحتت شدم باز هم نه ...نمیدانم..اشکت خیلی عمیق بود و ازدست من کاری

ساخته نبود مثل همیشه! کمی نگرانتم..