-
فصلی زنده!
جمعه 2 دیماه سال 1384 20:34
زمستان من فرا رسید.. بهترین فصل سال برای من.. نمی دانم به خاطر یک رنگیش است یا همان سفیدی اش که اینقدر دوستش دارم نمی دانم به تولدم در زمستان ربط دارد یا نه؟! یعنی اینقدر از بودنم شادم؟!! زمستان شاد است .. شاید به خاطر جنبش قبل از عیدش! یابرای چهارشنبه سوری ( که هیچ گاه اتفاق خاصی برایم نمی افتد)...یا برفهای آفتابی اش...
-
لبخند ارزشمند!
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 08:21
ـــ گل وگیاه رودوست دارم ولی کلا حوصله نگداریش رو خیلی ندارم...اواخر مرداد بود ۲ تا کاکتوس خریدم که شبیه کاکتوس نبودن!!تیغ نداشتن ولی گل داشتن اسمشون هم کاکتوس بود.. نمیدونم برای چی خریدمشون..۲ تا گلدون کوچک برای پر کردن تنهایی؟! ۲ تا گلدون کوچک برای پر کردن جای یک آدم!!؟ نه.. ۲ تا گلدون کوچک برای بیشتر پرکردن...
-
اشتباه.......معذرت.....بخشش!
سهشنبه 1 آذرماه سال 1384 08:57
آبان هم تمام شد....... اندکی بهتر از مهر....... به جز روز آخرش! این هم شعر آذر تقویمم! عشق برترین احساس ؛ دوری جستن از از آزردن دیگری از شکل دلخواه خود دادن به او عشق دوری جستن از تسلط بر او و دوری جستن از فریب دادن اوست در این دنیا همه میخواهند عاشق باشند عشق دلیل زندگی است سوزان پولیش شوتز ــ من دیروز یک اشتباه خیلی...
-
واقع گرایی!
پنجشنبه 19 آبانماه سال 1384 19:13
ـــ وقتی انسان واقع گرایی باشی مزیت های زیادی برات داره... مثلا اگه مشکلی داشته باشی هرچقدر بزرگ و تلخ راحت میتونی بهش فکر کنی و با بقیه مشورت کنی و اگه حل نشه حداقل تو فکرت رو و تنها کاره ممکنی که به ذهنت میرسه رو انجام میدی! و یک ایراد بزرگ داره اگه یک بار نخواهی به واقعیت فکر کنی و بخوای برای اینکه راحت تر باشی...
-
هیچی!
شنبه 7 آبانماه سال 1384 01:51
این نوشته را با لبخند نوشته ام برای همین لبخندی که تو به من میدهی هنوز خیلی چیز هاست که باید بگویم ان ها را در کتاب هایم خواهم نوشت من همیشه برای تو مینویسم و فقط برای تو ــ حس میکنم همه چیز بد جوری تکراری و کسالت بار شده...دلم نمی خواد کسی پیشم باشه! حوصله هیچ کس رو ندارم از همه بیشترم خودم..ولی دلم نگرفته!! ــ دقیقا...
-
دوستی !
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 09:23
یه تقویم دارم که تو هر ماهش یه چیزی نوشته جمله هایی که یک ماه جلوی چشممه!! قبلا هم اینجا نوشتمشون.. اینم مال آبان! من خوشحالم که خودم هستم زیرا من شبیه تو نیستم تو هم خوشحال باش که خودت هستی چون اصلا شبیه من نیستی برای همین است که می توانیم با هم دوست باشیم و چه خوب است دوستی دو تا ادم مثل ما که اصلا شبیه هم نیستند...
-
فقط یک حس!
سهشنبه 19 مهرماه سال 1384 09:44
ــ از گفتن دروغ به این اهالی خسته شدم! کم شده ولی نابود نه!! و از شنیدنش خسته تر ! ــ اگه یه دوست صمیمی داشته باشی که راحت باهاش حرف بزنی ..یه ناراحتیی داشته باشی و هر اتفاقی که افتاده رو بهش بگی..همه احساست رو بهش بگی ولی ۱ ٪ احساست ناگفته بمونه به نظرتون ناراحت میشه که بقیه اش رو نگفتی؟!! می دونی این ۱٪ حس نگفته که...
-
من بزرگ شده ام!
سهشنبه 5 مهرماه سال 1384 15:56
احساس میکنم روح و احساس من برای پذیرفتن اینهمه ماجرا قدری کوچک بود...کمی پژمرده شد...ولی در این یک ماه و نیم کم کم اندازه یک سال بزرگ شد! و در یک روز به اندازه یک سال دیگر ! الان دو سال بزرگتر است ... همه حرفهای من را میفهمد ...درد و دلهایم را ؛ احساسم را راناراحتیم و حتی شادی پنهانم را.. بزرگتر شده چون حس میکنم همه...
-
عشق میان ما!
دوشنبه 28 شهریورماه سال 1384 17:33
آن گاه که تو را دیدم شوق دانستن اینکه تو چگونه ادمی هستی مرا غرق در هیجان کرده بود آن گاه که تو را شناختم دانستم تو هم مانند دیگران انسانی هستی با توانایی ها و کاستی ها آن گاه که با هم صمیمی تر شدیم شوق دانستن اینکه عشق به تو چه احسساسی دارد مرا غرق در هیجان کرد ولی آنچه پیش از هر چیز مرا غرق در شگفتی میکند خود تو...
-
........
شنبه 19 شهریورماه سال 1384 18:07
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیاز مند شدم وقتی که دیگر رفت من به انتظار امدنش نشستم وقتی که نمیتوانست من را دوست بدارد من او را دوست داشتم وقتی که او تمام کرد من شروع کردم... وقتی که او تمام شد.....من اغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن است ........ مثل تنها مردن دکتر علی شریعتی
-
توهم!
دوشنبه 31 مردادماه سال 1384 00:12
ــ تا حالا نمیدونستم توهم واقعی چه شکلیه! ولی حالا میدونم سه روز پیش برای نغمه با کلی آب و تاب ماجرایی روتعریف کردم وگفتم که فلانی بهم زنگ زده و چیا گفته بعد فهمیدم که اصلا بهم زنگ نزده بوده! شاید خواب دیدم.. یکی دوتا چیز عجیب دیگه هم پیش اومد و مطمئن شدم!! ــ یادمه اون اولا یه بار بهم گفت هر کی مشکلی رو به وجود میاره...
-
در نهایت جمله اغاز است عشق!
دوشنبه 17 مردادماه سال 1384 07:36
از سخن چون عشق می ماند زما پس رها کن خویشتن را در صدا چون صدا عشق است و پرواز است عشق در نهایت جمله اغاز است عشق! ـــ این یک هفته چیزای زیادی نوشتم و لی اپدیت نکردم....گاهی حال آدم تو مدتهای کوتاه تغییر میکنه!خوب شد ننوشتمشون! ـــ اخرای پاییز دلم زمستون میخواد اخرای زمستون دلم عید میخواد و اخرای بهار فقط دلم میخواد...
-
نوستالژی !
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 20:43
۱ـ دوم راهنمایی! سرنوشتی که تعریفش با لحن او برای ما کودکان! داستانی خنده دار بود !!! ولی حال با شنیدنش اشک میریزیم! دیگر داستان نیست ..از اول هم نبود ..همه اش زندگی بود زندگی محض ..شیرین ..تلخ.. با دیدن دوباره اش اشک در چشمانم حلقه زد ..نمیدانم از شوق دیدن دوباره اش بود ..از ناراحتی سال هایی که رفت و نتونستم کلاس هاش...
-
دوباره!!
دوشنبه 12 مردادماه سال 1383 08:36
حسی ..شایدم بی ربط ..بی دلیل ...برای نوشتن از اولش هم دلیل نبود ولی حرف بود حس هم بود یا نبود نمیدونم ولی نوشته هایی که با حس بود بهتر بود.. الان هم نه دلیلی نه حرفی نه حسی...شایدم حرف باشه ولی حسه نذاره!! بچه هایی میومدن و گاهی هم کامنت میذاشتن که با وبلاگاشون زندگی میکردم....هر روز می نوشتن و من حس میکردم دارم میرم...
-
سکوت عشق است..
جمعه 22 خردادماه سال 1383 18:29
نمیدونم انگار مجبورم وقتی حرفی ندارم بیام اپدیت کنم ..ولی دلم می خواد حرف بزنم.. دلم یه جای دور میخواست ...دور از همه دغدغه های روزانه! دغدغه هایی که حتما یه روزی برام خنده دار میشه ..دلم یه روزی رو میخواست که فکرم مشغول هیچ دردسری نباشه..حتی یه امتحان ساده پایان ترم ! یه جایی میخواست با یه عالمه درخت شایدم دریا شایدم...
-
هر احساسی حضوری بی انتهاست!
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1383 19:21
افسرگی چیزی نیست جز شور و شوقی فرو مرده هر موجودی میتواند عریان باشد و هر هیجانی سر شار هیجانات من همچون مذهبی پذیرنده است . میتوانی این را درک کنی: هر احساسی حضوری بی انتهاست * بعد از یه ماه ننوشتن ؛ نوشتن یه کم سخت میشه ها! نمیدونم بعضی ها چه جوری میتونن وبلاگشون رو ول کنن و برن ! دیگه نیان یه سری هم بزنن ببینن چه...
-
زود گذشت..
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1383 12:19
توی این یه سال ادمایی به واسطه همین جا؛ او مدن ..اونم با حضوری گرم و صمیمی ..دوست و مهربون ؛ولی حضورشون به تدریج کمرنگ شد تا رفتند و مثل همیشه قبل از این که به سال برسه رفتنشون هم عادی شد..خیلی ها هم معمولی اومدن همونجوری هم موندن و شاید مهم اینه که یه سالی میشه که باهاشون دوستم و یه جورایی به قلماشون عادت کردم!..بعضی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 فروردینماه سال 1383 20:58
حرفی برای گفتن ندارم..فقط میخوام هی مطلب قبلی رو نبینم ..دیگه دوسِش ندارم! همه چیز عادی در حال گذر است و چیزی بد هم نمیگذرد اگر هم چیزی غیر عادیست فعلا برای من عادی و خوش .. مغزم هم احساس خالی بودن داره ؛ شایدم واقعا خالیه! بعدا میام..
-
پرستو !
شنبه 15 فروردینماه سال 1383 11:46
سلام ای شب معصوم! سلام ای شبی که چشم های گرگ های بیابان را به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی و در کنار جویبار های تو ؛ ارواح بید ها ارواح مهربان تبرها را میبویند من از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صداها میایم و این جهان به لانه ماران مانند است و این جهان پر از صدای پاهای حرکت مردمی است که همچنان که ترا...
-
پنجره!
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1383 01:23
بعضی چیز هارو نباید گفت! حالا این باید و نباید رو چی معلوم میکنه خودش مجهوله! نمیدونم نباید گفت یا من نمیتونم بگم! خوب یه چیزایی تو ذات ادم نیست دیگه..کاریش نمیشه کرد! بعضی چیزارو باید ذاتی بلد باشی مثه بیان حسِت!! پارسال این موقع کجا بودم ؛کجا بودیم چیکار میکردیم..۱۳ فروروردین چیکارا کردیم!!خیلی زود گذشته خیلی با این...
-
۸۳ فرق داره!
جمعه 7 فروردینماه سال 1383 21:53
ساله جدید ! نوروز رو با همه رسم و رسوم و اداب خاصش دوست دارم ...خیلی ...ولی به نظرم نوروز برای هر کسی میتونه روز تولدش باشه ! نه روز تولد طبیعت ... ولی شاید اونجوری زیباییش رو از دست میداد! هر چیزی یه ارزشی داره خودشم در تعیین میزان ارزشش نقشی نداره ! ولی ما ادما فرق داریم ... بایدم داشته باشیم. ارزشت رو خودت معلوم...
-
یه ساله دیگه!
جمعه 29 اسفندماه سال 1382 22:52
یه ساله دیگه..یه بهار یه تابستون یه پاییز و یه زمستون دیگه..همه گذشتند..خاصه خودشون و اونجوری که میباید میگذشتند... حالا همه منتظر یه ساله جدیدند یه بهار خوب با طراوت خودش..هممون با این امیدیم که سال خوبی رو شروع کنیم و روزهای خوبی رو داشته باشیم و گرچه چیزای که ما دوست نداریم هم تو سال جدید زیادند ولی اخرش بشه گفت...
-
یه ۵ تایی دیگه !!
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 11:02
کنار مشتی خاک در دور دست خودم ؛ تنها ؛ نشسته ام. نوسان ها خاک شد و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت. شبیه هیچ شده ای چهره ات را به سردی خاک بسپار. اوج خود را گم کرده ام. میترسم؛ از لحظه بعد؛ واز این پنجرهایی که به روی احساسم گشوده شد. ۱ـ یه داستان تقریبا تکراری ...شاید ماجراها متفاوت باشه ولی اول و اخر همشون...
-
...
پنجشنبه 7 اسفندماه سال 1382 15:03
شما چیزی را میپذیرید یا بهتر بگوییم ؛ان چیز شما را میپذیرد . و ان چیز پایان نام دارد. لا اقل خودش را اینطور معرفی میکند. هر چه را که پایان در وجود شما لمس کند؛رنگ تیره ای به خودش میگیرد.چیزی به اتمام میرسد و این چیز؛خود شما هستید. این نگران کننده است. اگر نتوانید حدس بزنید که در انچه پایان میپذیرد چیز دیگری اغاز...
-
یه تولد دیگه!
جمعه 24 بهمنماه سال 1382 10:57
یه شب ؛وسطای یکی از زمستون هایی که میگن از سرد ترین زمستونا بوده یه نفر دیگه هم به جمع موجودات کره خاکی اضافه شد! هم همیشه خوشحال بود بابته بودنش و اینجا بودنش ؛بودن بین این همه ادمی که دوسشون داشت! و میخواست که حالا حالا ها باشه! هم هر از چندگاهی گیج از بودنش و دلیل بودنش و درک نکردن لزوم بودنش ! ولی این خوب بود که...
-
کاملا شخصی !
یکشنبه 19 بهمنماه سال 1382 09:28
میخواستم بنویسم ولی نمیشد... دیگه داشتم دیوونه میشدم؛ انقدر که خودم رو به بیخیالی و الکی خوشی زدم تو این چند روز. سه روز بیشتر نبود ولی یه قرن گذشت .فعلا همه چیز تموم شد. خدارو شکر..خدارو شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر امتحان های پایان ترم..درس خوندن .. بی حوصلگی شب بیداری , گیج بازی , بینظمی, نهایت بد...
-
نیلوفر!
شنبه 11 بهمنماه سال 1382 00:27
از مرز خواب میگذشتم سایه تاریک یک نیلوفر روی همه این ویرانه ها فرو افتاده بود کدامین باد بی پروا دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد نیلوفر رویید ساقه اش از ته خواب شقا هم سر کشید سیلاب بیداری رسید چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود در رگهایش من بودم که می دویدم هستی اش در من ریشه...
-
سکوت کنید!
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 11:42
چی میشه گفت ؟! اصلا چی باید گفت! من هم بنویسم کاش اونجا بودم..من هم بنویسم اولین باری است که ارزو داشتم پزشک بودم..من هم بنویسم ۱۳ دانشجوی مرمت باستانی شب را در ارگ بم گذراندند و همانجا خوابیدندو دیگر هم بیدار نشدند!! من هم بگم از بچه هایی که شاید فکر میکردند تنها هستند ولی حالا واقعا تنها ماندند!! از ارزوهایی که...
-
۵ تا !!
سهشنبه 25 آذرماه سال 1382 18:22
آفتابی یکدست. سار ها امده اند. تازه لادن ها پیدا شده اند. من اناری را؛می کنم دانه؛به دل میگویم: خوب بود این مردم؛دانه های دلشان پیدا بود. میپرد در چشمم اب انار؛ اشک میریزم. ۱ــ شبهای روشن را ببینید حتی اگر عاشق نیستید برای درکش کافیه دوست داشتن را بدانی.. ۲ــ یاد چهار شنبه های سه سال پیش به خیر..یاد شنبه های دو سال...
-
سرما..
جمعه 21 آذرماه سال 1382 20:40
انچه مرا وا میدارد تا هر روز به ابداع خدا دست بزنم؛حق شناسی دل من است.تا چشم از خواب باز میکنم ؛از بودن خود به شگفت در می ایم و همچنان حیرت زده بر جا میمانم. چرا شادی از میان رفتن درد و رنج کمتر از اندوهی است که از پایان یافتن شادی پدید می اید؟ چون هنگامی که دچار اندوهی؛به سعادتی می اندیشی که به سبب اندوه از ان بی...